۱۳۸۲ بهمن ۱, چهارشنبه

"...كبوترهاي جادوي بشارتگوي
نشستند و تواند بود و بايد بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوي آشيان رفتند
من آن كالام را دريا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ي اين دشت بي فرسنگ
من آن شهر اسيرم ، ساكنانش سنگ
ولي گويا دگر اين بينوا شهزاده بايددخمه اي جويد
دريغا دخمه اي در خورد اين تنهاي بدفرجام نتوان يافت
كجايي اي حريق ؟ اي سيل ؟ اي آوار ؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگينم ، غار
درخشان چشمه پيش چشم من خوشيد
فروزان آتشم را باد خاموشيد
فكندم ريگها را يك به يك در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم ليك
به جاي آب دود از چاه سر بر كرد ، گفتي ديو مي گفت : آه

مگر ديگر فروغ ايزدي آذر مقدس نيست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نيست ؟
زمين گنديد ، آيا بر فراز آسمان كس نيست ؟

گسسته است زنجير هزار اهريمني تر ز آنكه در بند دماوندست
پشوتن مرده است آيا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سياهي كرده است آيا ؟
..."

سخن مي گفت ، سر در غار كرده ، شهريار شهر سنگستان
سخن مي گفت با تاريكي خلوت
تو پنداري مغي دلمرده در آتشگهي خاموش
ز بيداد انيران شكوه ها مي كرد
ستم هاي فرنگ و ترك و تازي را
شكايت با شكسته بازوان ميترا مي كرد
غمان قرنها را زار مي ناليد
حزين آواي او در غار مي گشت و صدا مي كرد

"...غم دل با تو گويم ، غار
بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست ؟"
صدا نالنده پاسخ داد
"...آري نيست ؟"
(مهدي اخوان ثالث-قصه شهر سنگستان)

*****
از يه چيز خيلي غصه ام مي گيره. اونهم اينكه 20 سال ديگه باز يكي مثل من ميشينه تو وبلاگش (يا چه مي دونم اون موقع چه وسيله ارتباطي مد ميشه، شايد مثلاً هايپرسايبرلاگ!!) همين شعر رو مي نويسه.
تسليم! فقط بي زحمت از اين پوستي كه مي كنيد چيز با ارزشي بسازيد...

۱۳۸۲ دی ۱۷, چهارشنبه

مثل يه رگه گرما بود. مثل اميد بود. شايد اتفاقي از اين بي اهميتتر نمي شد بيفته. شايد كلش يه تصادف يك در ميليون خيلي ساده بود. فقط وقتي اونروز صبح ساعت 6 و ربع كه هنوز هوا نيمه تاريك بود، سر كوچه از يه باروني كه توش رو نمي ديدم صداي گرم مردونه اي كه قطعاً نا آشنا بود گفت "صبح شما بخير" حس كردم بدم نمياد چند سال ديگه زندگي كنم.
سولژنيتسين (بخش سرطان) مي گه (نقل به مضمون) "اونجا نوشته بود يك مرد خبيث توي چشمهاي ميمون [در باغ وحش موسكوي زمان خروشچف] توتون ريخت و باعث مرگش شد. فقط همين. بدون هيچ صفت اضافه اي. ننوشته بود كه آن مرد دشمن خلق بود يا از عوامل استكبار. فقط نوشته بود يك مرد خبيث." اون مرد هم فقط گفت "صبح شما بخير". بدون يه حرف كم و زياد.
*****
بعضيهاتون گله كردين كه زلزله ديگه بسه. باشه. زندگي ادامه دارد... فقط يادم نمي ره كه تو مصاحبه هايي كه تو بيمارستانهاي تهران كرديم يكي از آسيب ديده ها به بچه ها گفته بود مادري رو بعد از پنج روز از زير خاك در آوردن كه بچه اش تمام مدت تو بغلش آروم آروم جون داده بود و اون هيچ كاري نتونسته بود بكنه. دختر ديگه اي بود كه گفت تنها كسي كه تو ساعتهاي اول به دادش رسيده و از زير آوار نجاتش داده پسر همسايه بوده ...
زلزله بسه؟ باشه فقط يكي از استادا كه از بم اومد داشت مي گفت با تمام وجودم لمس كردم كه "جهان سومي بودن" يعني چي.
بسه؟ امروز يكي مي گفت كه اگه چاه هست چشم هم هست...
اگه هنوز تصميم دارين اينجا بمونين لااقل اين رو ببينين.

۱۳۸۲ دی ۱۴, یکشنبه

اگر تهران بلرزد...