۱۳۸۲ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

هوس قمار ديگر

داشتم با راديو ور ميرفتم که پيداش شد. با يه خودکار مشکي زد پشت پنجره و چيزي گفت که نفهميدم. اشاره کردم بياد تو. اومد و نشست کنارم. "مزاحم نيستم؟" نبود. "کمکم مي کني يه نامه بنويسم؟ واسه ...؟" گفتم "باشه ولي من تو اين چيزا سر رشته ندارم." گفت "اشکالي نداره. تو فقط کمک کن." بعد مکثي کرد و پرسيد "انزجار رو با چي مي نويسن؟" گفتم. کمي نوشت و باز پرسيد "عق با عينه ديگه؟" گفتم "آره. ولي مگه اين نامه عاشقانه نيست؟" گفت "مگه آدم نمي تونه از معشوقش متنفر باشه؟" چشماش برق ميزد "واقعاً ازش عقم ميگيره." بعد سرخ شد و من من کنان ادامه داد "مي دونم تو دلت چي مي گي. باورت نميشه يه دختر 20 ساله اهل کتاب و موسيقي اينقدر ديکته اش بد باشه..." يه نگاه به راديوي توي دستم کرد. "مزاحمت شدم. من ديگه بايد برم." و رفت...
*****
"سلام!" سرم رو از روي کتاب بلند کردم:"سلام". پرسيد: "کمکم مي کني؟" خودکارش آبي بود. اين يعني دوباره با معشوق سر لطف اومده بود. "البته اگه زحمتي نيست." مثل هميشه نبود. کنار گذاشتن کتاب زياد سخت نبود. تمامش رو ديگه حفظ بودم. اولين سوالش گيجم کرد "فاضلاب با ضاده ديگه؟" بعد که حيرتم رو ديد گفت "نه بابا. دارم شرح ميدم که خيابون روبرو رو براي چي کندن." پنج دقيقه بعد پرسيد "آب خنک دارين؟" گفتم ميارم. گفت "نه خودم..." هميشه دلش مي خواست همه کارها رو خودش بکنه. وقتي رفت بيرون چشمم به نامه افتاد. نوشته بود "خنک آن قماربازي که بباخت هرچه بودش..." کنجکاو شدم بدونم اينو براي چي نوشته. تا خواستم دقيقتر بخونم صداي پاش بلند شد. خودم رو عقب کشيدم. اومد تو و يه چشمک بهم زد و گفت "اشکال نداره. من هم جاي تو بودم دلم مي خواست بخونمش." خداي من! چطور از پشت ديوار هم ميديد؟
*****
هميشه همينطور بود. مي آمد، چند دقيقه مي نشست، اشکالات ديکته اي ميپرسيد و بعد غيبش ميزد. روز معلم برداشت يه گل رز از باغچه چيد و روش يه کارت چسبوند که نوشته بود "به مولم عزيزم!" زيرش اضافه کرده بود "معلم رو عمداً غلط نوشتم. ايهام دارد!" وقتي يادداشت رو برداشتم، يه خار تو دستم فرو رفت. واقعاً مطمئن نبودم ديکته اش بده...
*****
اونروز خودکار و کاغذ دستش نبود. عصباني بود. گفت "ديگه نمي نويسم. خسته شدم. مي خوام يه کم تو واقعيت زندگي کنم. تا کي عمرم رو بگذارم سر نامه هايي که معلوم نيست سر از کدوم سطل خاکروبه در ميارن؟ تازه همش مزاحم تو هم هستم." گفتم اينطور نيست. ولي به نظر ميومد گوش نميده. ميدونستم دليل واقعيش اين آخري نيست. داشت تعارف مي کرد. چايي براش ريختم. بدون توجه مثل کسي که داره وظيفه اي رو انجام ميده سر کشيد و رفت.
*****
سه روز بود نديده بودمش. دلم تنگ شده بود و يه کم نگران. تا نصف شب نشستم فيلم ديدم. هر وقت دلم مي گرفت اين کار رو مي کردم. صبح با صداي ضربه اي که به پنجره خورد از خواب پريدم. بين خواب و بيداري فکر کردم اين چه پرنده مهاجري ميتونه باشه که راهش رو گم کرده. سرم رو برگردوندم طرف پنجره و تو هاله اي از رويا ديدمش که يه ورق کاغذ سفيد و يه خودکار آبي رو تو هوا تکون ميده و لبخند شيريني تموم صورتش رو پر کرده. از رو لباش خوندم که مي گفت "کمکم مي کني يه نامه بنويسم؟"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: