۱۳۸۲ فروردین ۲۱, پنجشنبه

نامه اي از آسمان

آقاي عزيز،
با نهايت تاسف به اطلاع ميرساند دختر جواني از آشنايان شما که نامه ضميمه در جيبش پيدا شد، روز سه شنبه همراه والدينش بر اثر حمله گروهي از نئونازيستها کشته شد. به ضميمه نامه به نشاني روي آن برايتان ارسال مي شود.
من وظيفه دارم تسليت دولت آلمان را به دليل اين پيشامد ناگوار به شما ابلاغ کنم.
روابط عمومي اداره پناهندگان
مارلن کرپال


عمو جان سلام،
حال شما چطور است؟ خاله خوبند؟ ما همه خوبيم. بابا بالاخره ماشين خريد. سگمان هنوز توله هايش را نزاييده است.
الان جلوي تلويزيون نشسته ام و اين نامه را برايتان مي نويسم. تلويزيون بچه هاي عراقي را نشان مي دهد که با چشمهايي مملو از حسرت و ترس به دوربين نگاه مي کنند. گرچه شايد نهايت پستي باشد، ولي من از اينکه کنار پدر و مادرم نشسته ام و جاي نوجوانهاي هم سن و سال خودم در عراق نيستم، خوشحالم.
از وقتي به خاطر دارم (و حتي قبل از آن) مشغول رفتن از جايي به جايي بوده ام. مامان مي گويد در زمان تولد زردي داشته ام. براي همين مرا از زايشگاه با آمبولانس به يک بيمارستان اطفال برده اند. چهار ساله بودم که مرا از مهد کودکي که خيلي دوست داشتم برداشتند و جاي ديگري بردند. من لاغر شده بودم و مامان مي گفت به خاطر اينست که سر ناهار بهمان موز نمي دهند. مرا به مهد کودکي برد که سر ناهار موز مي دانند و لي تنهاي تنها بودم. آب و هواي شهري که زندگي مي کرديم خيلي بد بود. تابستانها آنقدر گرم مي شد که مي شد روي کاپوت ماشينها تخم مرغ نيمرو کني. بابا انتقالي گرفت و به شهر ديگري رفتيم. بعدش بابا با رئيسش اختلاف پيدا کرد. مي خواستند يک کثافت کاريهايي بکنند که بابا مخالف بود. وقتي بابا را از سرکار اخراج کردند، همه چيز را فروختيم و آمديم آلمان. اول اردوگاه بوديم. بعد وضع بهتر شد و آمديم اينجا پيش فاميلهايمان در هامبورگ. بقيه را هم که خودتان مي دانيد...
عموي عزيز، شايد ديگر به نظرتان برسد که مهاجرتهاي من تمام شده و حالا که ماشين خريديم، دورترين جايي که خواهيم رفت سوييس است. ولي اينبار فرق مي کند. من ديگر نه زردي دارم و نه موز با ناهارم مي خواهم، نه از آب و هواي گرم گريزانم، نه بابا از سرکار اخراج شده. اينبار مي خواهم بدانم آيا پاياني براي اين هجرتها هست يا نه؟ مي خواهم جايي باشم که چشمهاي بچه هاي عراقي را نبينم بدون اينکه کاري از دستم برآيد. مي خواهم نگران اين نباشم که فردا بمبها بر سر مردم کدام گوشه دنيا فرود مي آيند. آيا چنين جايي سراغ داريد؟
به همه سلام برسانيد.
دختر کوچک شما، س.
*****
1- اين داستاني نبود که قولش رو داده بودم. اين خودشو زد تو صف!
2- بين اينهمه SARS يه داستان هم عالمي داره، نه؟
3- دوست عزيز من مجهول الهويه -که براي خيليها ديگه معلوم الهويه شده!- کار جالبي کرده. يعني يه فهرست از جديدترين داستانهاي وبلاگي درست کرده و به داستانها امتياز هم ميده. حتماً سر بزنيد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: