۱۳۸۳ تیر ۹, سه‌شنبه

خداي بزرگ! لطفاً دنيا را كمي بكش تا فراختر گردد! يا لااقل به ما انسانها اين تدبير را عطا فرما كه به يكديگر تنه نزنيم! آمين!
*****
تافل، اونهم در ايران! اينجا رو بخونيد.

۱۳۸۳ تیر ۶, شنبه

در ستايش كار كردن!

...هيچ بيلچه ، تبر، اره يا كلنگي تو كار نيست،
من قراره يه جايي زندگي كنم كه تمام روز آدم مي خوابه،
و اون احمقي كه كار رو اختراع كرده دار زدن،
تو كوه صخره اي بزرگ آب نباتي..."

و در ادامه اين كلمات گهربار از خانم تواين:

"...عزيزم من برگشتم، سرم داره مي تركه،
بايد استراحت كنم، تلويزيون نگاه كنم.
تلفن رو بذار كنار، يه استخون بنداز جلوي سگه،
عزيزم من رسيدم خونه..."
*****
پيام بازرگاني: به فرموده!

خوب خداييش وبلاگ خوبي قراره بشه اين وبلاگ مرواريد خانوم!

۱۳۸۳ تیر ۱, دوشنبه

آرام ِ جان
بيا بشين پيشم. دستت رو بگذار روي شونه ام و بگو "خوب چه خبر؟" كه من جرات كنم باهات حرف بزنم. هواي خنك كولر كه ميزنه تو صورتم برات بگم توي هفته گذشته چند بار دلم شكسته. چندبار بي اونكه بخوام دل بقيه رو شكستم. برات بگم از اينكه كجاي پشتم درد مي كنه و بعد تو دستت رو بياري پايين و آروم همون جاي كوفتگي رو ماساژ بدي. برات تعريف كنم چه اتفاقاي خنده داري افتاده. بعد بگم چرا خسته شدم، چرا هيچ چيز مثل سابق خوب نيست. بعدش تو بگي كه "تقصير خودته كه تو سي سالگي دلت هجده سالست. آدماي نصف سن تو فهميدن كه دنيا رو نميشه عوض كرد و تو نفهميدي". بعد يه كم غيبت كنيم. چايي كه دم كشيد سر بكشيم و من باز باهات حرف بزنم. بي هيچ ترسي از اينكه اشتباه برداشت كني يا به دل بگيري. بي اينكه هيچ چيز رو ازت پنهون كنم يا نگران باشم مبادا به كس ديگه اي بگي. بعد كم كم غروب بشه و ما نفهميم. اصلاً انگار نه انگار كه كاري داريم و زندگي و گرفتاري. همينطور زمان با من و تو و حرفامون كش بياد. آي كيف كنيم از اينكه به هم حرفاي خوب مي زنيم! آي من حس كنم كه از دوشم اين بار كم كم برداشته مي شه! آخ كه اون وقت هر وقت ياد امروز ميفتم چه حس خوبي توي مهره هاي پشتم ميدوه! آخ كه اون وقت اون چند ساعت رو چه قدر زياد زندگي كرده ام!

۱۳۸۳ خرداد ۲۴, یکشنبه

امروز يه نفر ازم ترجمه يكي از شعرهاي توماس مور رو پرسيد. وقتي خواستم شروع كنم ديدم قبلاً يكي اين كار رو كرده! شعر اينه:
Nay, tempt me not to love again:
There was a time when love was sweet;
Dear Nea! had I known thee then,
Our souls had not been slow to meet!
But oh! this weary heart hath run
So many a time the rounds of pain,
Not even for thee, thou lovely one!
Would I endure such pangs again.

و ترجمه اش اين:
"چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی"

فقط چون حافظ قبل از توماس مور بوده، احتمالاً توماس مور شعر حافظ رو ترجمه كرده!

۱۳۸۳ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو


وقتي بهم گفتي فقط و فقط يك ترم بوده داشتم شاخ در مي آوردم. يعني تو فقط يك ترم شاگرد من بودي؟ فقط سه ماه؟ فقط يازده جلسه دو ساعته كه دو يا سه جلسه اش رو هم احتمالاً غايب بودي؟ شوخي مي كني! پس چرا هر وقت كه آنلاين ميشي حالم رو مي پرسي. هميشه هم با اين جمله كه مي دونم مثل هميشه سرت شلوغه ولي خواستم حالت رو بپرسم. اين پيغامت اغلب آفلاين دست من مي رسه يا اينكه بعد از چهار ساعت كه خسته و كوفته بر مي گردم پشت ميز ميبينمش و اون موقع فرصت جواب و تشكر نيست. هر وقت لينك جالبي مي بيني برام مي فرستي. توي ميل باكسم لا اقل هر يكي-دو هفته يك بار ايميل شيريني هست از تو كه خستگيم رو در ميكنه. گرچه اغلب forward شده است ولي وقتي مي بينم عمداً دقت كردي كه چه چيزي ميتونه براي من جالب باشه، و از اينكه باز هم به يادم هستي خوشحال ميشم. و تو ... كه چند بار گفتي به خاطر همه كارهايي كه برات كردم ازم ممنوني (كه يادم نمياد اصلاً چيز مهمي بوده باشه) و از اون سر دنيا بارها به دادم رسيدي. و تويي كه چند سال پيش تو يه روز گند، اومدي تو اتاق و يه كارت تولد گذاشتي رو ميز و رفتي. گرچه طبق معمول همون اشتباه همه رو كرده بودي و سه ماه زودتر از تولد واقعيم اين كار رو كردي ولي انگار خدا خواسته بود اين اشتباه مفيد همون روز به خصوص اتفاق بيفته. و تو كه پا ميشي مي ري بليت مي خري و زنگ مي زني كه بيا بريم تئاتر. شمايي كه وقتي اون خبر رو خوندين رفتين يه دسته گل گرفتي اين هوا! اونهم از لاي نوشته اي كه تو هزار تا كنايه و ابهام پيچيده بود (مثل هميشه!) تويي كه بعد از مدتها من رو ديدي و پرسيدي چرا نمي نويسي، بعد اومدي كامنت گذاشتي كه پس چي شد قرار بود بيشتر بنويسي نه اين كه بگذاري و بري... تويي كه از اون سر دنيا، از كانادا، از استراليا، از امريكا، از شركتتون (!) هي مياي سر ميزني، مي گي اگه ننويسي هم ما سر مي زنيم. تويي كه وسط اون خاك و خل توي يه شهر زلزله زده نمي دونم از كجا كامپيوتر گير مياري و گپ مي خوني و همه بقيه تون... سلام. من برگشتم.
نه! كم نيستين. اصلاً كم نيستين. شايد بقيه از شما بيشتر باشند ولي شما هم كم نيستين. اگه اينقدر دلم براتون تنگ نشده بود اينجا رو براي هميشه تعطيل مي كردم. ولي شماها راستش بدجوري دلم رو بردين. و اين وسط ما انگار با هم يه قراري داريم كه اگه من سرقرار نيام...خوب خيلي بدقوليه ديگه... هيچ چيز بدتر از آدمي كه سر حرفش نميمونه نيست.
اما شما بايد چي كار كنين: وبلاگ نوشتن وقتي خيلي از خواننده ها آدم رو مي شناسند يه كم كار سختيه، "اين رو بنويسم يا نه"، "اين به كسي بر نخوره"، "كسي اين رو اشاره به فلان موضوع ندونه". وبلاگ نوشتن كاملاً ناشناس هم كه لطفي نداره. حالا هر چي هم كه آدم آزادي داشته باشه وقتي هيچ خواننده اي ندونه تو تويي... پس لطفاً كمكم كنيد و تفاوت اين وبلاگ نويس رو از يه آدم حقوقي به رسميت بشناسيد!
*****
اين داستان بيچاره كه دو تا نوشته پايينتره سرنوشت خيلي غم انگيزي داشت. چون از لحظه اي كه منتشر شد تا لحظه اي كه من از خواب پريدم و گپ رو تعطيل كردم شش ساعت بيشتر تو صفحه اول نبود! بد داستاني نيست، بخونيدش.
*****
و ختم كلام بازهم از مولانا:
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازين بي خبري رنج مبر هيچ مگو

والسلام...