۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

مي بينم حواست نيست

نديدي دختر زيبايي رو که توي تاکسي کنارت نشسته بود. اشکاش رو نديدي؟ نامه اي که دستش بود چي؟ چشمت رو بسته بودي؟
شنيدي که راننده تموم راه آهنگ گوگوش زمزمه مي کرد؟ ديدي بشکن هم مي زد؟ يا گوشات رو هم گرفته بودي؟
دماغت کيپ بود يا بوي ياسها رو شنيدي وقتي ماشين پيچيد تو کوچه؟
اگه اينها رو نميبيني يا نميشنوي پس براي چي زنده اي؟
به چي چسبيدي؟ چرا ذهنت همش توي لاشه هاي متعفن زميني پرسه مي زنه؟ چرا پر نمي زني؟ بالهاتو چي کار کردي..؟
*****
همه چيز رو که نبايد با چشم سر ديد.
گاهي يه پيراهن بافتني بنفش يقه گرد رو با چشم دل مي بينيم.
گاهي تکه هاي تصوير شونه هايي رو که با گفتن "نمي دونم" بالا انداخته ميشن از روي خاطراتمون کنار هم مي چينيم.
گاهي به جاي خيلي حرفها ميگيم "خداحافظ"...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: