۱۳۸۱ بهمن ۱۰, پنجشنبه

متا وبلاگ

آها، فکر کردين راحته ديگه، عين آب خوردن! مي شيني مطالب ديگران رو مي خوني کپي مي کني ميذاري اين تو. نه جونم! با خاک يکسان ميشم تا اين متا وبلاگ در بياد. اولاً مطلبي بايد پيدا کنم که به دلم بچسبه، قشنگ باشه و خيلي هم طولاني نباشه. بعدش بايد چک کنم که چيزي باشه که اهالي محترم غياث آباد نتونن در مطابقتش با اصول ناموس پرستي ترديد کنن. آخرش هم چک کنم که طرف تو وبلاگش مطلب بودار نداشته باشه! تازه وقتي نوبت جمع و جور کردن مطلب ميشه بايد ده تا صفحه رو باز کنم که هرکدوم دارن يه موزيک ميزنن و معلوم نيست کي به کيه! دوستان عزيز! اين آهنگا خيلي قشنگن ولي دموکراسي حکم ميکنه يه جورايي بذارين اگه خودمون دوست داشتيم اونا رو گوش کنيم! خيلي هم از شما ممنونم که با معرفي نکردن مطالب جالب وبلاگهاتون به من کمک مي کنين!
در راستاي همين دموکراسي، يه جايي هست که از رو دست اين تازه داماد ديدم و مي تونين توش خودتون يه آهنگ چهار اسبي راه بندازين! (فرشاد، مهرداد، پرهام! کنسرت چهار الاغه يادتونه؟)

از وبلاگ قاصدک:
"گفتم به كابل مرو،
سيب كابل شيرين است،
مرا از ياد مى‏برى."


باباي ژينا اولين مرديست که من ديدم يه وبلاگ رو به شرح شيرين کاريهاي فرزند بانمکش اختصاص داده:
"خسته بودم گفتم چرتى بزنم و استراحتي بكنم. ژينا اومد. گفت چرا مى خواى بخوابى؟ الآن كه شب نيست و ... ديدم دست بردار نيست. گفتم عزيزم يه قصه برام بگو خوابم ببره. با خوشحالى گفت باشه و شروع كرد: Olipaa kerään ... ﴿تو مايه هاي كی بود يكى نبود خودمان!﴾ گفتم نه بايد فارسی بگی. تازگی ها يك جمله که حرف ميزند نصف کلماتش فنلانديست! اغلب هم ميداند ولی بخودش زحمت نميدهد. فنلاندی اش انرژی بسيار کمتری می خواهد! خلاصه گفت باشه و شروع کرد: يکی بود يکی نبود.... سه تا جوجه پرنده بودند! که مامانشون مي رفت براشون غذا می آورد و اونا همه ش خونه بودن آخه نمي تونستن پرواز کنند، همه ش بازی می کردن و خوشحال بودن و .... که شب شد . بچه ها می خواستند بخوابن. مامانه اومد براشون قصه بگه ولی چون مامانه فنلاندی بود فارسی بلد نبود برا بچه هاش فنلاندی قصه گفت اينجوری: .... Olipaa kerään
آنچنان از تيز بازی اش خنده م گرفت که خواب و خستگی از کله م پريد!"

نوشي خانوم! رقيب داري!

اينم روايت يه آدم نصفه نيمه از روياهاش!
"خب، ... من امروز آخرين امتحانم رو هم دادم و الآن در تعطيلات به سر مي برم. منو و همسرم ماري قصد داريم اين تعطيلات رو توي جزاير ايسترن بگذرونيم. جنرال مارش که از دوستان قديمي پاپا هستن ما رو به اونجا دعوت کردن و تضمين کردن که ساعات خوبي رو اونجا بگذرونيم... من و ماري اميدواريم که اين طور باشه. ماري کل اين هفته رو مشغول انجام تدارکات لازم براي سفرمون بود و من اميدوارم بتونم در طول سفر زحمتهايي رو که کشيده جبران کنم. من و ماري اصولا خوب مي تونيم از پس تقسيم کارها بينمون بر بيايم و از اين بابت هميشه تو خانواده اسپيلسونها زبانزد هستيم. يادم مي آيد که يک بار که ماري داشت در طويله گاومان رو مي دوشيد، همسايه کناريمان آقاي تريگر خيلي تعجب کرده بود و از من خواست که بيشتر مراقب ماري باشم. اما چيزي که الآن من را بيشتر از هر چيز ديگري رنج ميدهد، ابتلاي من به يک بيماري رواني است که ماري هنوز از آن خبري ندارد. دکتر ادويلبرگ مي گفت که احتمالا من در طول شبانه روز دچار حالتي مي شوم که در آن حالت خودم متوجه اعمالم نيستم و در واقع شخصيت ديگري جاي من را ميگيرد. اين موضوع مرا خيلي نگران کرده. بايد در موردش با دکتر ايزبلانک، پزشک خانوادگيمان، صحبت کنم. يادم مي آيد يک بار عمو استيو دچار يک نوع سر درد عجيب شده بود و وقتي که با دکترهاي شهري که در آن کار مي کرد صحبت کرده بود، به او گفته بودند که چيز مهمي نيست و نبايد به آن توجه کرد. ولي دکتر ايزبلانک به او گفت که استيو! تو به زودي ميميري و اتفاقا همينطور هم شد. در واقع هنوز اين جمله دکتر ايزبلانک تمام نشده بود که عمو استيو آرام و بي حرکت بر روي مبل راحتي مخمل و قرمز رنگ اتاق نشيمن آرميده بود.
آهان داشتم مي گفتم، امتحانا تموم شده و قراره هفته ديگه بريم شمال! حتما خيلي خوش ميگذره!"


اين دوست ما مجهول هم داستانهاي کوتاهي مي نويسه و اگه در مورد داستانهاش نقد بنويسين، نقدها رو بعداً جمع بندي مي کنه و خلاصه يه کاري ميکنه که مشتري بشين!

فعلاً عرضي نيست تا بعد:
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: