۱۳۸۱ بهمن ۱۰, پنجشنبه

متا وبلاگ

آها، فکر کردين راحته ديگه، عين آب خوردن! مي شيني مطالب ديگران رو مي خوني کپي مي کني ميذاري اين تو. نه جونم! با خاک يکسان ميشم تا اين متا وبلاگ در بياد. اولاً مطلبي بايد پيدا کنم که به دلم بچسبه، قشنگ باشه و خيلي هم طولاني نباشه. بعدش بايد چک کنم که چيزي باشه که اهالي محترم غياث آباد نتونن در مطابقتش با اصول ناموس پرستي ترديد کنن. آخرش هم چک کنم که طرف تو وبلاگش مطلب بودار نداشته باشه! تازه وقتي نوبت جمع و جور کردن مطلب ميشه بايد ده تا صفحه رو باز کنم که هرکدوم دارن يه موزيک ميزنن و معلوم نيست کي به کيه! دوستان عزيز! اين آهنگا خيلي قشنگن ولي دموکراسي حکم ميکنه يه جورايي بذارين اگه خودمون دوست داشتيم اونا رو گوش کنيم! خيلي هم از شما ممنونم که با معرفي نکردن مطالب جالب وبلاگهاتون به من کمک مي کنين!
در راستاي همين دموکراسي، يه جايي هست که از رو دست اين تازه داماد ديدم و مي تونين توش خودتون يه آهنگ چهار اسبي راه بندازين! (فرشاد، مهرداد، پرهام! کنسرت چهار الاغه يادتونه؟)

از وبلاگ قاصدک:
"گفتم به كابل مرو،
سيب كابل شيرين است،
مرا از ياد مى‏برى."


باباي ژينا اولين مرديست که من ديدم يه وبلاگ رو به شرح شيرين کاريهاي فرزند بانمکش اختصاص داده:
"خسته بودم گفتم چرتى بزنم و استراحتي بكنم. ژينا اومد. گفت چرا مى خواى بخوابى؟ الآن كه شب نيست و ... ديدم دست بردار نيست. گفتم عزيزم يه قصه برام بگو خوابم ببره. با خوشحالى گفت باشه و شروع كرد: Olipaa kerään ... ﴿تو مايه هاي كی بود يكى نبود خودمان!﴾ گفتم نه بايد فارسی بگی. تازگی ها يك جمله که حرف ميزند نصف کلماتش فنلانديست! اغلب هم ميداند ولی بخودش زحمت نميدهد. فنلاندی اش انرژی بسيار کمتری می خواهد! خلاصه گفت باشه و شروع کرد: يکی بود يکی نبود.... سه تا جوجه پرنده بودند! که مامانشون مي رفت براشون غذا می آورد و اونا همه ش خونه بودن آخه نمي تونستن پرواز کنند، همه ش بازی می کردن و خوشحال بودن و .... که شب شد . بچه ها می خواستند بخوابن. مامانه اومد براشون قصه بگه ولی چون مامانه فنلاندی بود فارسی بلد نبود برا بچه هاش فنلاندی قصه گفت اينجوری: .... Olipaa kerään
آنچنان از تيز بازی اش خنده م گرفت که خواب و خستگی از کله م پريد!"

نوشي خانوم! رقيب داري!

اينم روايت يه آدم نصفه نيمه از روياهاش!
"خب، ... من امروز آخرين امتحانم رو هم دادم و الآن در تعطيلات به سر مي برم. منو و همسرم ماري قصد داريم اين تعطيلات رو توي جزاير ايسترن بگذرونيم. جنرال مارش که از دوستان قديمي پاپا هستن ما رو به اونجا دعوت کردن و تضمين کردن که ساعات خوبي رو اونجا بگذرونيم... من و ماري اميدواريم که اين طور باشه. ماري کل اين هفته رو مشغول انجام تدارکات لازم براي سفرمون بود و من اميدوارم بتونم در طول سفر زحمتهايي رو که کشيده جبران کنم. من و ماري اصولا خوب مي تونيم از پس تقسيم کارها بينمون بر بيايم و از اين بابت هميشه تو خانواده اسپيلسونها زبانزد هستيم. يادم مي آيد که يک بار که ماري داشت در طويله گاومان رو مي دوشيد، همسايه کناريمان آقاي تريگر خيلي تعجب کرده بود و از من خواست که بيشتر مراقب ماري باشم. اما چيزي که الآن من را بيشتر از هر چيز ديگري رنج ميدهد، ابتلاي من به يک بيماري رواني است که ماري هنوز از آن خبري ندارد. دکتر ادويلبرگ مي گفت که احتمالا من در طول شبانه روز دچار حالتي مي شوم که در آن حالت خودم متوجه اعمالم نيستم و در واقع شخصيت ديگري جاي من را ميگيرد. اين موضوع مرا خيلي نگران کرده. بايد در موردش با دکتر ايزبلانک، پزشک خانوادگيمان، صحبت کنم. يادم مي آيد يک بار عمو استيو دچار يک نوع سر درد عجيب شده بود و وقتي که با دکترهاي شهري که در آن کار مي کرد صحبت کرده بود، به او گفته بودند که چيز مهمي نيست و نبايد به آن توجه کرد. ولي دکتر ايزبلانک به او گفت که استيو! تو به زودي ميميري و اتفاقا همينطور هم شد. در واقع هنوز اين جمله دکتر ايزبلانک تمام نشده بود که عمو استيو آرام و بي حرکت بر روي مبل راحتي مخمل و قرمز رنگ اتاق نشيمن آرميده بود.
آهان داشتم مي گفتم، امتحانا تموم شده و قراره هفته ديگه بريم شمال! حتما خيلي خوش ميگذره!"


اين دوست ما مجهول هم داستانهاي کوتاهي مي نويسه و اگه در مورد داستانهاش نقد بنويسين، نقدها رو بعداً جمع بندي مي کنه و خلاصه يه کاري ميکنه که مشتري بشين!

فعلاً عرضي نيست تا بعد:
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها...

۱۳۸۱ بهمن ۷, دوشنبه

"سواد رايانه" تون کجاست؟

حالا من "موشي" رايانه ام رو روي "زبر موشي" حرکت دادم و گفتم "آغازه" اين "شبکه نگار" رو تعطيل مي کنيم، شما چرا باور کردين؟ (براي رمز گشايي به واژه هاي مصوب فرهنگستان رجوع کنين. البته اعتراف مي کنم که اين آخري اختراع خودم بوده براي کلمه وبلاگ!!) الان که شما اين سطور رو روي "پايشگرتون" ميبينين بنده پشيمان شده به "شبکه نگار شهر" (باز معادل خودم براي وبلاگشهر!) برگشتم! هرچي گفتم رو با "پس بر" پاک مي کنم! لطفاً "گپ" رو بخونين!
*****
"اين زمين فوتفال رو خودم درست کردم. زمون جنگ بود. ما داشتيم فوتفال مي کرديم. اين هواپيماي عراقيه. اومد بالا سرمون. همه دويدن اين طرف. من نمي دونم چرا دويدم به طرف هواپيما. هواپيما بمب ول کرد "توف توف توف" همه مردن، من زنده موندم." بماني- داريوش مهرجويي
اين جملات بالا آشنا نيست؟
,Two roads diverged in the woods and I
.I took the one less travelled by
.And that has made all the differnece
بقيه شعر رابرت فراست رو اينجا بخونين. (پسر تو تله پاتي داري؟ من از ديشب که فيلمو ديدم- و تو نامرد نيومدي- اين شعر تو سرم بود!!)
*****
هميشه گفتم که مهرجويي فيلمساز باسواد و خوبي هست ولي بزرگترين ويژگيش موقعيت شناسيه. نگاه کنين که در هر موقعي فيلم اون زمون رو ساخته. گاو در زمان شروع موج فيلمهاي هنري و زمان رواج فيلمهاي روستايي، مدرسه اي که مي رفتيم در زمان فيلمهاي انقلابي و شعاري، اجاره نشينها با اوج فيلمهاي اجتماعي و البته کمدي، هامون زماني که اينجور توپيدن به روشنفکرها مد بود، سارا در موقعي که خيليها سنگ زنها رو به سينه ميزدن، پري زمان مد شدن عرفان، درخت گلابي در زمان رواج فيلمهاي جشنواره اي و حالا نوبت سبک خبريه (که تو اين آخري خيلي هم موفق نشده). خوب البته اين هنر اين آدمه که تونسته تو هرکدوم از اين جريانها، موفق و برجسته باشه و به نوعي بهترين فيلم ژانر رو بسازه. واسه همينه که مهرجويي عاشق سينه چاک نداره. چون با ديدن يه فيلم که تو ژانر مورد علاقه تونه عاشقش ميشين و با فيلم بعدي ازش متنفر. من خودم درخت گلابي رو از خيلي از فيلماي کيارستمي بيشتر دوست دارم و حاضرم صد بار سارا يا اجاره نشينها رو ببينم ولي از پري و مدرسه اي که مي رفتيم متنفرم و هامون برام علي السويه است. يه چيز ديگه: خيلي از فيلمنامه هاي مهرجويي اقتباسي اند و اين نشون ميده اين آدم چقدر مطالعه داره و به موقع ميتونه از کتابخونه ذهنش داستاني رو که به درد اون موقع بخوره انتخاب کنه.
*****
خبر آخر اينکه محمد علي ابطحي- مشاور رئيس جمهور- با کاپوچينو مصاحبه کرده و معلوم شده که بعله ....ايشون هم اهل بخيه (البته از نوع وبلاگي) است! اين مصاحبه خوندني رو از دست ندين.

۱۳۸۱ بهمن ۳, پنجشنبه

متا وبلاگ

نمي دونين تو اين دوروز چه پيشنهاداي خوبي براي فروش گپ دريافت کردم. از بيل گيتس بگير تا خود فرشيد مي خوان بخرنش. نچ! فعلاً منتظرم فروش تراکم آزاد بشه گپ رو به برج تبديل کنم. از همه اونايي که نازمو کشيدن و گفتن نرو دلمون تنگ ميشه (چه راست بوده چه خالي بندي) ممنون. اما متاوبلاگ اين هفته:

گل سر سبد مطالب اين هفته از سرکار آليس خانومه: اين قلب من هر از گاهی خل ميشه. يعنی يهو بی مقدمه تغيير ريتم ميده. مثلا شروع می کنه بندری زدن. بعد نفس بيچارم که بندری بلد نيست به شماره می افته و خلاصه همه چی واسه چند لحظه به هم ميريزه. بعضی وقتها هم بدون دليل دست پاچه ميشه و تند تند می دوه. انگار که تو يه کوچه تاريک دنبالش گذاشته باشن. نمی دونم طفلکی چرا يهو رم می کنه.تند، تند ، تند ، واقعا انگار جونش در خطره. هر چی می گم عزيز دلم ، ما که الان نشستيم تو خونمون ، خبری هم نيست ، پس چرا تو اينجوری شدی يدفه ؟؟ همين طور که داره قدم هاش رو تند تر می کنه می گه: نمی دونم ، يه چيزيه ، يه خبريه ، وای ، بايد فرارا کنم ، وای خدا ، چرا از جام تکون نمي خورم؟ بايد برم ، يه اتفاقي داره مي افته، بايد فرار كنم ،يه خبريه ،يه چيزيه... جالب اينجاست وقتی هم که آروم ميشه و شروع می کنه به قدم زدن، اگر ازش بپرسی ،” خب چه مرگت بود اونوقت؟؟ به چی فکر کردی ؟ چی ديدی که يهو ازخودت بی خود شدی؟ “ ، يه کم چشماش رو تنگ می کنه و دستی به چونش می کشه ، يه صدايی مثل هوم از خودش در مياره و بعد ميگه : ” راستش اصلا يادم نمياد، آخه من کلا خوابام يادم نمی مونه ... “ خودم كم دردسر داشتم سر خوابهام، حالا ديگه كابوسهاي وقت و بي وقت ايشون هم به برنامه روزانه ما اضافه شدن.خدا به فرياد برسه... نه ايشون مدير بازيافت کاغذ نشن يه چيزي ميشن!

بعضيها هم که ظاهراً سر کلاس هر کاري مي کنن جز درس! بعد ميگن "دانشگاه به چه دردي ميخوره!" ملاحظه کنين: "آذر81 سر كلاس اخلاق اسلامي، نوشتهُ پشت صندلي جلوئيم:
" ناگهان چقدر زود دير مي شود
تا نگاه مي كني
وقت رفتن تو ناگزير مي شود.
ببين! آسمان ابري است، باران مي آيد.
بمان !
لااقل باران را بهانه كن!"


به عنوان حسن ختام به اين موتورسوار فيلسوف توجه کنين: "داشتم میومدم خونه یک موتور سوار دیدم که روی محافظ جلویی موتورش نوشته بود "هیچ کی منو دوست نداره"

فکر کنم خيلي امروز از خانوما نقل قول کرديم. واسه اينکه به آقايونا ير نخوره:" ما مردمان غيور ايرانی و فرزندان کورش و داريوش و البته آذرميدخت و سيده ملکه خاتون، بايد متوجه بشويم که اين خانمهای ما هستند که مديريت زندگی ما را انجام می دهند و بايد متوجه شد که حقوقی که برای ما مردان منظور شده، حقوقی به حق نخواهند بود مگر اينکه خانمها هم از همانها برخوردار گردند. برای آشنايی مردان با زندگی پر مشقت خانمها و خانمهای محترم با زندگی سگ نشان جماعت رجال، برنامه ای ترتيب داده ايم به اين شرح.
روزهای شنبه، دوشنبه، و چهارشنبه، آقايان در خانه می مانند و کارهای خانمها را انجام می دهند. پختن مربا از ميوه های مانده و صحبت کردن به مدت 2 ساعت با شوهر اختر خانم از موارد اجباری است. در همين روزها، خانمها به سرکار آقايان می روند و کارهای آنها را انجام می دهند. انداختن آجر سه سانتی به ارتفاع دو طبقه و رد کردن فرغون از روی يک تخته به عرض ده سانتيمتر فراموش نشود. اميد است با انجام اين برنامه به مدت 10 سال، خانمها و آقايان برای حقوق يکديگر احترام قائل شوند. زياده جسارت است. ولسلام!"

۱۳۸۱ بهمن ۲, چهارشنبه

"اين وبلاگ به فروش ميرسد!"

بابا جان زور که نيست! آدم نمي تونه بگه امروز وبلاگ مي نويسم! بايد خودش بياد! خوب حسش نيست، انگيزه اش نيست، چيکار کنم؟ حالا لابد مي گين اينم داره کلاس ميذاره عين ندا و بقيه. نه جونم. اگه باور ندارين اين مکالمه ياهويي رو بين من و فرشيد که عيناً از آرشيو ديروز مسنجرم ورداشتم بخونين:

آرش: بلاگر کار نمي کنه؟
فرشيد: نه قاطه. خسته ام کرده. بيا ببنديمش.
آرش:چرا؟
فرشيد: همينطوري.
آرش: هستم. خيلي با کلاسه.
فرشيد: ببنديمش بريم يه وبلاگ بي ناموسي بدون اسم بزنيم.
آرش: بگيم مارو زندوني کردن!
فرشيد: نه! بريم تورنتو پدر وبلاگ بشيم!
آرش: هاهاها.
فرشيد: بعدش هم از توالت گزارش بنويسيم. بگيم يونيکدو ما اختراع کرديم، بر اثر هواي پاک اونجا!
آرش: نه بگيم اينترنتو ما اختراع کرديم.
فرشيد: بعدشم براي مردم پيام صوتي بفرستيم. ببينم، راستي اين از کجا پول در مياره؟
آرش: لابد از همونجايي که گزارش ميده!
فرشيد: آخه تمام وقت داره مثل اين معتادا با اين چيزا ور ميره!
آرش: من الان يه فکري کردم.
فرشيد: چي؟
آرش: بعداً ميگم.

و اون فکر همونطور که ميبينين نقل اون مکالمه اينجا بود! اينو نوشتم که بگم "التماس نکنين!" من وبلاگ نويسي رو فعلاً تعطيل مي کنم تا انگيزه پيدا کنم. فقط متاوبلاگ پنجشنبه ها به راست. اين پنجشنبه هم چند تا نقل قول مشتي از وبلاگها داريم. پس مرتب سر بزنين و منتظر باشين. تازه فرشيد که هست. اونم دل داره، بياين مطالبشو بخونين که ناراحت نشه!

۱۳۸۱ دی ۲۶, پنجشنبه

در راستاي IT (!) قرار شده پنجشنبه ها متاوبلاگ داشته باشيم. يعني يه گزيده اي (به ضم گ) از وبلاگهاي مردم در هفته اي که گذشت. چون وقت نمي کنيم به همه وبلاگها سر بزنيم لطفاً هرکي خداوکيلي چيز جالبي نوشت لينکشو بذاره تو comment ها تا شايد بهش لينک بديم. معيار انتخاب هم کاملاً هرکي هرکي و سليقه ايه ولي مافيا و اينا خبري نيست، قول مي دم! يه نکته ديگه اينه که نقل مطلب اينجا به معني معرفي و تاييد کل وبلاگ نيست. فقط اون مطلب خاص به نظر من جالب اومده، همين، قضاوت در مورد بقيه با خودتون!
اول اين عکس رو در راستاي بحث شيرين کلونينگ ببينين (از فرستنده عکس تقاضا مي شود اگر مايلند در کامنتها خودشان را معرفي کنند.)



خوب اين از نوشي خانوم: "چند روز پيش بزرگه گير داده بود به کوچيکه و هی صداشو درمياورد و هر اسباب‌بازی که برميداشت ازش ميگرفت. کمی صبوری کردم. اما ديدم بدتر شد.... کار به جايی رسيد که ديگه اشک دخترم دراومد. مداخله کردم و با عصبانيت بهش گفتم: ديگه نبينم خواهرت رو اذيت کنی. با قلدری گفت: ميکنم. هر وقت دلم بخواد اذيتش ميکنم. عصبانی بودم، گفتم: تو غلط ميکنی! با تعجب نگام کرد و گفت: مامان نوشی شما اشتباه ميکنی به من ميگی غلط ميکنی!"

اينم آيدا که به مناسبت تولدش نوشته: "بيست و هفت سال پيش يه همچين شبی من به دنيا اومدم . بازم يه سال ديگه تموم شد و هنوز هيچی نشده ، يه سال جديد شروع . روزها هم مسابقه گذاشتن انگار ، تا زود تر منو برسونن به مقصد . طفلکيا خبر ندارن خودمم نمی دونم کجا می خوام برسم . "

دو کلمه حرف حساب از ليموترش: "از همه جالبتر, چيزيه که تازگيها فهميدم! اين مربع کوچيکه اون پائين رو ميبينيد. اسمش کانتره و ميشمره که چند نفر اومدن بازديد وبلاگ. چيزي که فهميدم اينه که چشم و هم چشمي شديدي بين اين به اصطلاح نويسندگان وبلاگ در جريانه!!! آخه بابا, اگه شما تو اين سايتا تبليغات ميذاشتين, يا اينکه داشتين چيزي ميفروختين, اين حساسيت رو تعداد آدمها منطقي بود. اما وقتي از اين وبلاگا حتي يه قرون هم درنمياد, ديگه چه فرقي داره, روزي يه نفر بياد, يا 100 نفر يا 1000000 نفر؟!"

خواستم يه چيز جالب از وبلاگهاي کامپيوتري بنويسم که IT تکميل بشه ديدم اينا خودشون هم چيزي نمي نويسن که بشه تازه ازشون نقل قول کرد! مثلاً آخر ايجاز رو ببينين:
"اينترنت
User Not Found
سايتش !! "

من خجالت کشيدم که اينهمه واژه رو براي معرفي اين سه کلمه حروم کردم. لينکش!

آخر هفته خوبي داشته باشين. تا پنجشنبه بعد...عزت زياد...

۱۳۸۱ دی ۲۴, سه‌شنبه

واقعاً جالبه! مي خوام بدونم شماها اگه حافظ رو مي ديدين ازش مي پرسيدين: "ببخشيد قربان. اين نوگل خندان اسمش چيه و چن سالشه؟" يا اينکه "آقاي حافظ! بي زحمت بفرمايين طره مشکسار کي تاب بنفشه ميده؟" (جسارت نشه. اين نثر نيمچه ادبي خودم رو با حافظ مقايسه نمي کنم. فقط يه مثال آوردم!) حالا من صبح ياد اين شعر افتادم و يه طرح کوچولو براي اون احساسي که بهش داشتم ريختم، گفتم شماها هم بخونين. مساله اينه که بعضي مواقع شخصيت حقيقي آدم رو بايد از آفريده هاش جدا کرد. اونا موجودات مستقلي هستن و منطق خودشون رو دارن. آقايون و خانوما، براي راحتي خيالتون: نه چيپسي در کار بوده، نه کسي وسط قطعه موتزارت در گوشم چيزي گفته (منظورم کسيه که قابل ديدن باشه. رامتين شاهده)، نه اتفاقي افتاده. از فردا هم شعر و عشق و حرف مشکوف و ياسمنگولا تعطيل! فقط IT ! خوب شد حالا؟! براي تنبيه هم همتون بريد ده دفعه از روي ليست بهترين مادربرداي تاريخ بشر بنويسين بيارين! فردا هم يه انشا مي نويسين: اتلون بهتر است يا پنتيوم. از روي اينجا هم نميشه تقلب کنين!
اگه بازهم حرف در نميارين اين عکساي ترافيک تهران رو هم ببينين.

۱۳۸۱ دی ۲۲, یکشنبه

براي اوني که همين دور و براست!

زندگي برام نذاشتي. خواب، خوراک... همه جا هستي. چشامو مي بندم، هستي، باز مي کنم، هستي. کتاب مي خونم، هستي، موسيقي گوش مي کنم، هستي. همين پريروز، وسط اون قطعه موتزارت که داشت با مهارت اجرا ميشد...اونا چي بود در گوشم مي گفتي؟ وسط همه دعواها و آشتيها، وسط همه خوابهاي آشفته، زير سر همه دلتنگيها، پشت هر کوچه تنهايي...

"اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده"


کلاهم رو که قاضي کردم ديدم کلاً لحنم لحن آدماي شاکي بوده. مثل اينا که همش ناراضي اند. خوب هستي، مگه بده؟! مگه بده يکي هميشه باشه؟ اگه هميشه حواسم رو پرت مي کني، در عوض کم تنهاييام رو پر کردي؟ کم دلداريم دادي؟ کم تو اون وقتايي که کم آورده بودم به دادم رسيدي؟ مگه تو نبودي که پشت سرتو نيگا کردي و لبخند زدي؟ مگه تو نبودي که از سر کوچه چيپس خريدي؟ مگه نگفتي منم ميام...؟

"اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش"


اگه نبودي، موسيقي نبود، شعر نبود، اين وبلاگ هم نبود....دنيا گور تاريکي بود آخر کوچه ابديت....

"اي مرا با شعر و شور آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته!"

ببينين اگه تقصير منه عذر خواهي مي کنم. آره! به من گفته بودن تحقيقات محلي ولي در مورد ازدواج و اينا، نه وبلاگ نويسي! يعني به نظر شما من بايد از همسايه شون مي پرسيدم: "ببخشيد خانوم من براي امر خير اومدم يه سوالاتي بکنم. اين آقاي همسايه شما وقتي قول ميده لينک يکي رو بذاره تو وبلاگش سر قولش مي مونه؟!!" به خدا نمي شد! اصلاً عملي نبود. فعلاً که اينترپول و (GIA (Ghiasabad Intelligence Agency دنبالشن!
*****
اين داستان با نمک رو از وبلاگ Ce'st moi بخونين (جا نخورين. وبلاگش فارسيه. اين هم يعني اين منم!)
******
دوستان عزيز! اين بغل به زبون شيرين انگليسي نوشته comment. يعني شما هم نظرتون رو به زبون ترکي، فارسي، عربي، penglish بنويسين! فحش بدين، مجادله کنين، هرچي که دلتون مي خواد. اين که نشد ما هرچي ويزيتورامون بيشتر ميشه، comment کمتر بگيريم. مي خوام بدونم اگه به جاي "آرش و فرشيد"، وبلاگ مال "مهوش و خورشيد " بود هم اينطوري رفتار مي کردين؟

۱۳۸۱ دی ۱۸, چهارشنبه

من از روز اول به فرشيد گفتم اين اسم "گپ" خيلي مهمه ولي اون باور نميکرد. خاطرات UTF-8 رو از افغانستان بخونين تا دستتون بياد:
دیشب کلی با مهمون‌خونه‌داره گپ زدم. خودشون به حرف زدن می‌گن گپ زدن، مثلا می‌گن: «گپ خوبیه»، یعنی حرف خوبیه. خیلی شاکی بود از پاکستانیا. می‌گف اونا نمی‌خوان ما پیشرفت کنیم، بالاخص کارخانه و راه‌آهن و امثالهم داشته باشیم، چون اقتصادشون نابود می‌شه. می‌گفت هرچی تو کابل پیدا می‌کنی پاکستانیه، دونه دونه صندلی و لیوان و تابلوی رو دیوارو نشون می‌داد می‌گفت این هم پاکستانیه، اون هم پاکستانیه. کلی رویا داشت درباره‌ی افغانستانی که می‌تونه تاجیکستان و ترکمنستان و ازبکستانو به هند و ایران و «دریای هند» وصل کنه. می‌گفت سنگ آهنایی که تو جاده‌ها افتاده بیش از ۵۰ درصد آهن داره، ولی هیچ کس نیست استخراجش کنه. می‌گفت برای خط آهن سراسری کابل هیچ‌چی نمی‌خواد وارد کنیم. فقط بانک جهانی وام باید بده که کارخونه‌های اولیه‌شو بزنیم. می‌گفت پاکستانی که بازار افغانستانو نداشته باشه یک روزه نابود می‌شه...



امروز يه کار خيلي مهم کردم. ميزم رو مرتب کردم! (اونايي که ديدنش ميدونن من چي ميگم)
به اين مي گن "فنگ شويي" يعني ديگه لازم نيست دنبال چيزاتون بگردين چون قبلاً انداختينشون دور!!

۱۳۸۱ دی ۱۶, دوشنبه

در دنيا پول درآوردن از راههاي مختلفي ممکن است. يک راهش هم اينست که آدم شرکت کلونينگ راه بياندازد! تازه نمي دانيد چه خدماتي ارائه ميدهند. جز اينکه آدم کلون مي کنند و از اينراه به گفته خودشان "زوجهاي همجنس هم مي توانند بچه دار شوند"، تخمک انسان خريد و فروش مي کنند (هر عدد 5000 دلار!) و سخنراني راه مي اندازند (جلسه اي 100,000 دلار!). تازه خوب است آدم با اينهمه محاسن رو هم داشته باشد و مکتب فکري-ديني راه بيندازد (جنبش "رائليسم" به نام رئيس اين شرکت که معتقد است بشريت را يک موجود پيشرفته کلون کرده!!) آقا ديوونه يه کم زياد شده، نه؟
اگه هوس تماسشاي کانالهاي تلويزيوني به سرتون زد مي تونين لينک تعداد زيادي از اونا رو اينجا پيدا کنين. (مسووليت محتواي کانالها با خودشون!-با تشکر از هومن.)
حرف زياده، وقت کم. باقي بقاتون، يا حق!

۱۳۸۱ دی ۱۵, یکشنبه

اي بابا بسه. خيلي خوب! چشم ندارين ببينين من هم IT شدم؟! (يادش بخير. من يه دختر خاله دارم که تو بچگي کمي خالي بند بود. واسه اينکه کم نياره به دوستش گفته بود باباي من يه دانشگاه داره. يه بارم گفته بود داداشم رفته لوفتانزا!) غير از اينکه مجهول و مژگان بانو (يزيدهما الله عقلا!) دچار انشعاب و دو دستگي شدند در وبلاگشهرخبري در دست نيست!
فرشاد جان! بد درديه اين عاشقيت! ما هم فکر مي کرديم دلمون ديگه براي جوونيا و دوستاي قديمي تنگ نمي شه که شد! به هر حال از لينکي که به سايت رسمي شازده کوچولو دادي ممنون.
بالاخره اين اعضاي مافياي وبلاگ نويسي خودشونو لو دادن! زنگ زديم 118 بيان دستگيرشون کنن، يه آقايي به اسم "راهنماي 245" گفت اين چيزا به ما مربوط نميشه! بعد مي گن وبلاگ مهمه و باعث IT ميشه و اينا. البته از آدمي که فاميلش يه شماره است نمي شه بيشتر انتظار داشت!
دوستان عزيزي که در مرحله اول و دوم مسابقه وبلاگهاي فارسي از ما دلار، پوند، ليره، افغاني گرفتن بشتابن که عرصه بين المللي است! اينبار مي خوايم تو بلاجيز اول بشيم. حيثيتيه! بيست دلار و سه سنت هم جايزه داره. هرکي به ما راي بده با هم ميريم ميدون آزادي عکس مي گيريم!
راستي همونطور که ملاحظه کردين من وقت نکردم ديگه سفرنامه تايوانم رو ادامه بدم. فقط دو نکته جا مونده که اينجا مي گم: يکي اينکه اگه ميخواين از تاريخ تايوان و رابطه احتمالي آقاي جاي-کاي-شک با امريکاييها سر در بيارين يه سر به اينجا بزنين. دوم اينکه بالاي برج تلويزيوني کوالالمپور (البته ما مالزي هم رفتيم!) که به باهاسا مي شه "منارا کوالالمپور" راهنما گفت دنيا از اينجا يه جور ديگه ديده ميشه. ببينين چقدر چيزايي که اون پايين بزرگن از اين ارتفاع حقير جلوه مي کنن. پس هميشه تو زندگي روزمره تون وقتي رو بذارين که دنيا رو از بالا ببينين. دوست من! امروز خيلي اخم کردي! يه سري به بالاي "منارا کوالالمپور" بزن...

۱۳۸۱ دی ۱۲, پنجشنبه

اولاً سلام.
ثانياً ما بعد از جلسه ديروز که شرحش را فرشيد نوشته متحول شده، تصميم گرفتيم منبعد فقط در مورد IT مطلب نويسيم. ملاحظه بفرماييد:
It is a weblog.
It is a gapp!
What is it a window?
ثالثاً هومن طبق معمول لطف کرده و لينک شازده کوچولو رو با صداي شاملو تو کامنتها گذاشته. چون اون لينک قدري اشکال داره و همه کامنتها رو نمي خونن و خود سايت شاملو فعلاً کار نمي کنه اينجا کليک کنيد تا مطمئن بشين دامن شاملو از اون ترجمه دلبخواهي که من مرتکب شده بودم مبراست.
رابعاً پيامهاي بازرگاني. چون قول داده بودم: اين بر و بچه هاي ايسنا خيلي زحمتکش و فعالن. (کي بود ميگفت ميونه وبلاگ نويسا با خبرنگارا خوب نيست؟)
ببينم IT بسه يا بازم ميخواين؟

۱۳۸۱ دی ۱۱, چهارشنبه

ديروز مي خواستم بگم...
ديروز مي خواستم بگم به جهنم!
ديروز مي خواستم بگم اصلاً يه نارجک به خودم مي بندم مي پرم جلوي يه تانک!
ديروز مي خواستم بگم من چيکار کنم که هيچ وقت نميشه آدم اون چيزي رو که دلش مي خواد بگه.
ديروز مي خواستم بگم آدم عاقل آخه...
امروز يه چيزي نظرم رو عوض کرد...
ما اينجاييم 1/1/1
سال 2003 ما اومديم....سال نوتون مبارک.