زنده رود
هوا هنوز خنک بود و همين باعث ميشد پل و دور و برش شلوغ نشه. سه پايه ام رو گذاشته بودم دم در قهوه خونه زير پل خواجو و طاق ضربي زير پل رو نقاشي مي کردم. نقاشي بيشتر بهونه بود تا بتونم فکرم رو آزاد کنم و کسي مزاحمم نشه. صداي بقيه برو بچه ها رو ميشنيدم که تو قهوه خونه داشتن بحث مي کردن. ميگن اگه دوتا اصفهاني با هم بيفتن تخته ميزنن، سه تا اگه باشن دو تا تخته ميزنن يکي نظر ميده، چهارتا باشن حکم بازي مي کنن و بيشتر از چهارتا در مورد تجارت حرف ميزنن. اصفهانيهاي جمع ما بيشتر از چهارتا بودن ولي صحبتا در مورد همون چيزي بود که يه هفته صبح تا شب داشتيم ميشنيديم. علي داشت ميگفت که تاکتيک امريکاييها اينه که شهرها رو تصرف نکنن و فقط اونا رو دور بزنن و نيروهاي عراقي رو اون تو fix کنن و مهرداد معتقد بود اينا بهونه است تا کسي متوجه ضعف امريکاييها نشه. من داشتم فکر ميکردم چند تا عيد جنگي ديده بودم. ياد سال موشک بارون افتادم که شمال بوديم. بابا تهران بود و خواهرم شبا گريه مي کرد و براي بابا دلتنگي مي کرد. راستي چرا بهار تو اصفهان زودتر مياد؟ شايد بخاطر اون همه ياس زرده که همه جا هست، يا شايد بخاطر اينکه سرتاسر چهارباغ درختاي وسک (vesk: نوعي نارون) دراومدن که قبل از برگ در آوردن ميوه هاي سبز کوچولويي ميدن، همون موقع که چناراي خيابون ولي عصر لخت و عورن. مهرداد صدا زد "تو نظرت چيه ساسان؟" دستي به بي حوصلگي تکون دادم و شنيدم غزاله گفت ولش کن سرش گرم نقاشيه. دلم ميخواست لاي يکي از طاقيها يه مرغ دريايي بکشم ولي هرچي گشتم پيداشون نکردم. اين قسمت زاينده رود تنگتره و جريان آب تندتر. مرغا معمولاً بالاي رود جمع ميشن که هم آب کندتره، هم سنگها براشون محل استراحت درست کردن. سعي کردم يه مرغ از حافظه ام بکشم. صداي مهرداد رو شنيدم که مي گفت بابا ساسان اينقدر خودتو نگير بيا تو دو کلوم حرف بزنيم. مرغه کلافه ام کرده بود. تخته رنگ رو گذاشتم رو سکو و رفتم تو. نشستم بغل دستم فرهاد: "سال 73 بود. موقع عيد. ما شمال بوديم تو يه مجتمع ويلايي دولتي که لب دريا محوطه وسيعي داشت. شبا تا نصف شب لب دريا قدم ميزديم. روز آخري که مي خواستيم بيايم تهرون به سرم زد از آخرين لحظه ها استفاده کنم. ساعت چهار صبح بيدار شدم، شال و کلاه کردم و رفتم لب دريا. واکمن هم با خودم برده بودم و باخ و موتزارت و خلاصه ... يه ساعتي گشت زدم. به سرم زد از روي نهري که به دريا ميريخت رد بشم وبرم ته محوطه. يه ربع بعدش ديدم داره دير ميشه و بايد برگردم. تا پامو اين ور نهر گذاشتم صداي سگاي نگهبان بلند شد. رئيسشون يه ماده سگ عظيم بود که تا بوي منو شنيد شروع کرد به پارس کردن. با صداي اون بقيه هم بلند شدن و شروع کردن. به تدريج جلوي من يه سد درست کردن که من نتونم وارد محوطه بشم. من از سگ خيلي ميترسم. (نگار نخودي خنديد.) سگا جلو مي اومدن و منو تهديد مي کردن که برگردم. تو اون حال شمردمشون، هشت تا بودن و همه شون قوي هيکل. چارچشمي منو مي پاييدن و منتظر کوچيکترين حرکت بودن تا حمله کنن. هوا هنوز تاريک بود و تا چشم کار ميکرد هيچ آدمي نبود که به کمکم بياد. مي ترسيدم اگه داد بزنم بدتر بهم حمله کنن. احساس تنهايي و درموندگي عجيبي ميکردم. با يه مصيبتي خودم رو از نهر رد کردم و وقتي ديدم هنوز دنبالم ميکنن، مجبور شدم با جون کندن و به قيمت پاره شدن لباسام از سيم خاردار رد بشم و برم بيرون محوطه. اونجا ديگه امن بود ولي برگشتن به ويلا... يه ساعت و نيم طول کشيد..." چاييمو سر کشيدم "وقتي سگا دنبالم بودن داشتم فکر ميکردم اگه ميشد يه لحظه بايستم و واسه اين حيووناي وظيفه شناس توضيح بدم که من مال همينجام، ويلامون کدوم يکيه و براشون دليل حضورم رو در اون محل اون موقع صبح توضيح بدم... همه چيز حل ميشد. اين وسط نه سگا تقصير داشتن نه من، فقط زبون هم رو نمي فهميديم. از اون روز به آدما طور ديگه اي نگاه مي کردم. يه آدم هرچي ظاهراً معقول و مرتب باشه ولي قبل از حرف زدن و گوش کردن پاچه بگيره، سگه... دنيا اگه جوري بارمون بياره که قبل از اينکه اسم کسي رو بپرسيم، ماشه رو بکشيم، سگدونيه..."
همه ساکت بودن. چاييمو گذاشتم رو ميز. يه دست کوچولو تو دستم حس کردم. سحر بود، دختر علي. در گوشم گفت منو مي بري تا دم سي و سه پل؟ اونجا مرغ دريايي هست، مي خوام بهشون غذا بدم." پا شدم. از قهوه خونه که اومديم بيرون نسيم خنکي از روي رودخونه بهم خورد. دم پل چوبي يهو سحر گفت "ميدونستي تو اصفهان زودتر بهار ميشه؟"
اصفهان- فروردين 1382
*****
کسي از اين دوست ما Raed خبر نداره؟ چند روزه نمي نويسه. خيلي نگرانشم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: