۱۳۸۱ اسفند ۱۵, پنجشنبه

متاوبلاگ

خانه ام ابريست:
"نيمكت سنگي آنجا بود. هوا بوي نم ميداد. آسمان از مسير خط پرنده ها پر بود...
رفتم كنار آن نيمكت سنگي . صداي عجيب پرنده در ميان درخت ها گم بود.
نشستم. فكر مي كردم كه اين پرنده كوچك ، با اين صداي عجيب تا كي خواهد خواند... چشمانم را بستم و به آهنگ دلنشين صدايش گوش سپردم...
يك صداي ممتد ... پاياني كوتاه... چند ثانيه سكوت... و دوباره...

چند بار اين آهنگ را زمزمه مي كني كوچك ناپيدا؟
چند بار مي خواني تا كسي جوابت دهد؟
چند بار مي خواني تا يكبار، پرنده اي ديگر آينه آهنگ تو شود؟
چند بار سكوت مي كني تا يكبار، ترنم آشنايي همراه تو شود؟

خسته نمي شوي؟ از اينكه صدايت در ابر آسمان گم مي شود غمگين نمي شوي؟
اگر جوابت را ندهد باز هم همين گونه مي خواني؟
دلت نمي شكند؟
چشمانت نمي بارد؟
كوچك ناپيدا!... تو اين همه را از كجا مي داني؟

ــ يك صداي ممتد... پاياني كوتاه... چند ثانيه سكوت...
ــ يك صداي ممتد... پاياني كوتاه... چند ثانيه سكوت...

دو صداي ممتد... پاياني كوتاه ... و سكوت!"

*****
خوب ديگه فکر کنم همين يکي بسه! .....اين سرگرمي کامپيوتري-رياضي رو هم ببينين که گرچه حقه ساده اي داره، قبلش يه پنج دقيقه آدم رو سر کار ميذاره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: