۱۳۸۱ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

كه محب صادق آنست…

… يه پك به سيگارش زد. دودش رو كه بيرون داد زل زد به من “حالا كجاشو ميخواي بدوني؟ از اولش كه بگم مثنوي هفتاد تومن (هفتاد من كاغذ) ميشه. فقط همينو بگم كه يه روز بهش گفتم ببين من سوكس (سوسك) كه نيستم، آدمم. ديگه نميتونم، جونشو ندارم. دلم باهام نيست. وضم خوب بود ها! فكر نكني واسه پول بود. بستگي داشت. يكي رو رد ميكردم تركيه، سه ميليون اينور سه ميليون اونور. سياسي بخصوص محكوميت دار آخرش بود. تا 10-15 تا اينور و اونور جا داشت. پول اينور مال تقي بود. مشتريا رو جور ميكرد. زياد ميگرفت؟ نه بابا آخه كاراي ديگه هم ميكرد. اونقدر دوست و آشنا داشت كه… اگه يكي گير ميفتاد سه سوت درش مياورد. اگه مشتري به يكي نالو (نارو) ميزد و بلا ملا سرش مياورد تا آخر پاي ضررش واميساد. من هم وضم بد نبود. سر يه سال هم خونه داشتم هم ماشين. شيش ماه بعد هم كه ننه هه پاپي شد، رفتيم خواستگاري يكي از دختراي فاميل. خوب گاهي گير ميفتاديم. اينم خرج خودشو داشت ديگه. ميشد سه ماه بيكار بگردي بعد يهو سه چاهارتا مشتري توپ… اي ديگه… آهان اينو ميخواستم بگم. جريان اون دفه بود كه رفتم پاكستان. يه ننه، بابا بودن با دخترشون، يه دختر 20-21 ساله با يه باباي ديگه كه سياسي بود گمونم. اصل كاري دختره بود. باباهه داشت داستان رو پشت وانت واسه اون يكي ميگفت. من معمولاً به حرف مشتريا گوش نميدادم. ارتباطم در حد سلام عليك و حرفاي ضرولي (ضروري) و اينا بود. تو شهر كه اصلاً. سرمو ميكردم اونور. اين حرف تقي بود. حالا ميفهمم چرا. باباهه داشت ميگفت كه دخترش زن يه بابايي بوده كه تو سنگاپور صادرات وادرات (واردات) ميكرده. دختره اومده بود ايران ديدن ننه باباش كه پسره ورشيكست ميشه اونور و طلبكاراي ايراني ميرن شكايت. ظاهراً دختره هم تو شركت سهم داشته. يكي ميفهمه و خلاصه دخترو ممنوع الخروج ميكنن. هيچي يه شيش ماه ميگذره و جريان حل كه نميشه هيچ، پسره هم سخت مريض ميشه. دختره هم الا و للا كه شوهرمه و من وظيفه دارم و اينا و... خلاصه را ميفته. از يه طريقي تقي رو پيدا ميكنه و زن و مرده هم مجبور ميشن واسه تنها نموندن دختر عازم شن. اينجاي داستان همسفره كه عاقله مردي بود از باباهه پرسيد حالا پس دومادت حتماً خيلي خوش تيپ بوده. اينجا مادره كه تا حالا حرف نزده بود و معلوم بود دل خوشي از دومادش نداره پريد وسط و با لهجه غليظ اصفهاني گفت نه، چه بر ورويي. دراز عين غاز قِلَنگ! كه همه زدن زير خنده… ما هم خوب آدميم، خندمون گرفت. سرمونو انداختيم پايين. تا سرمونو آورديم بالا… يه جفت چشم آهوي سياه ديديم كه نگامون ميكرد. ديگه يادم نمياد تو اون سفر چي شد. همه رو رسوندم پاكستان كه سوار كشتي بشن. فقط بيچاره شدم. ديگه مسافرا واسم مشتري نبودن. تو چش هركدوم يه بره آهوي گم شده ميديدم. ميدوني واسم مهم شده بودن. تو كار ما اين سمه! مني كه جواب سلام نميدادم، حالا باهاشون ميرفتم تو استانبول گردش! واسشون از معازه ها تخفيف مي گرفتم. مي رفتم اداره پليس دنبال كاراشون.در عوض التماسشون مي كردم كه داستان زندگيشونو بگن، بلكه يه نشوني از دختره پيدا كنم. اول فقط دنبال پيدا كردن دختره بودم ولي كم كم معتاد شنيدن قصه هاشون شدم. اين قصه گفتن و شنفتنن (شنيدن) منو زمين گير كرد. هرچي بيشتر ميشنفتم ميديدم اه اه اه اينام آدمن به ابورفضل (ابوالفضل)! چه دلايي كه شيكسته شده تا اينا به اينجا برسن. پول دلالي ما رو از چه راههايي كه در نميارن! اين آخريا پول يا نمي گرفتم يا به حد نيازم… يه روز رفتم پيش تقي.. به ارواح خاك بابام… گفتم تقي تو آدم نيستي. چشاش شده بود چارتا… گفتم ولي من آدمم، عين تو سوكس نيستم. ديگه نميتونم كار كنم. بيا اينم طلبت. گفتم و زدم بيرون. زنمو طلاق دادم، خونه و ماشين رو به اسمش كردم، اومدم اينجا. يه جايي كه نشناسنم، يه جايي كه دلم خوش باشه شايد دوباره دختره رو ببينم، شايد بتونم ازش بپرسم واسه چي ول كرد اومد پيش شوهر غازقلنگش… يه لقمه نونم اي بالاخره در مياد… ولي شما اين داستانو ننويس… همين قصه ها منو آواره كرد…“
بلندگو، فرود هواپيماي بعدي رو اعلام كرد. تندي سيگارش رو خاموش كرد و مقوايي كه روش نوشته بود Taxi برداشت و رفت دم در بلكه بتونه يه مسافر تور بزنه…

آرش-اسفند 1381

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: