نامه اي از کانادا
سلام دوست من،
ساعت 7:45 عصر یکشنبه است. الان که اینجا هستم هنوز درست نمیدونم که خوشحالم ، نیستم ، نمیدونم. البته فکر میکنم هنوز برای داشتن یه حس کامل زود باشه.
در مورد اینجا هم هنوز جمع بندی کاملی ندارم. همین فقط که زندگی اینجا میتونه گوسفندی باشه، میتونه با آزادی کامل باشه، هر چیزی که خود آدم بخواد. اما اونی که من دیدم از زندگی دوست های قدیمی یا بهتر بگم، آشنا های غریبه یه کسی، از یه جای دیگه، داره اینا رو راه میبره. در مورد همه نمیگم. تجربه جمعی ندارم ولی (يه عده) تو این موج دارن برده میشن! من راستش هیچ کدوم رو نمی فهمم. باز هم میگم، همه دارن خونه میخرن، ماشین لازم دارن، کارشون رو نباید از دست بدن، وفتی خرید میکنن برچسب قیمت رو حتما نگاه میکنن، سر ساعت 7:30 باید فبلم "دوستان" رو که خیلی خنده داره و خیلی جالبه و خیلی چیز های دیگه ببینن، آخر هفته بار میرن و بال مرغ خیلی تند میخورن. همه این کار و میکنن و بقول فروید فکر میکنن این ها رو خودشون انتخاب کردن. من اصلا نمیخوام بگم من روشن فکرم ولی راستش هیچ کدوم حرف هم رو نمی فهمیم.
از طرف دیگه میتونید هیچ کدوم از این کار ها رو نکنید. البته اجتماع ایرونی ها رو اون وقت باید ندیده بگیرید چون پشت سرتون یه عالمه حرف میزنن. اما میتونید که ندیده بگیرید. چیزی که اینجا خیلی فراوون و زیاده تنهائیه. تنهای تنها. آدم میتونه بمیره و هیچ کس نفهمه. دیشب رفته بودیم بار که آداب بال مرغ رو به جا بیاریم. بعد از اون، من به بچه ها گفتم میخوام برم و دور محوطه، که نسبتا هم بزرگ بود، بدوم. فکرنمی کنم هیج کدوم لذت دویدن دور یک محوطه بزرگ رو که پر از درخت باشه و اسفالت خوبی هم داشته باشه رو بفهمن! اما جالب اینجا بود که بجر دوست های عزیز من، هیج کس دیگه حتی به من نگاه هم نمیکرد. اگر میخواستم میتونستم تا صبح بدوم بدون اینکه کسی بگه خرت به چند. انقدر تنهائی، فکر کنم من رو یه خورده بترسونه.
باز برای همه جیز ممنونم. مراقب خودتون باشید. قربان شما...
از تمام دوستان عزيز بخصوص اونايي که اونور آب هستند تقاضا ميشود نظر بدهند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: