۱۳۸۱ مهر ۱۱, پنجشنبه

بازهم آنتراکت!

"واقعاً کي مانده که بهش سلام کنم؟ خانم مدير مرده، حاج اسماعيل گم شده، يکي يکدانه دخترم نصيب گرگ بيايان شده، گربه مرد، عنبر افتاد رو عنکبوت و عنکبوت هم مرد و حالا چه برفي گرفته،..."
به کي سلام کنم؟- سيمين دانشور
ميدوني چند وقته سر جلسات همکلاسي هاي سابق نرفتم؟ مي دوني چرا ديگه تو خيلي جاها پا نميذارم؟ مي دوني تلفنهاي دوستام ديگه تو يه برگ کاغذ کوچولو جا مي شن و مي شه از شر دفتر تلفن خلاص شد؟ دور و ورمو نيگاه ميکنم، آشنايي، آدمي که يه خورده شبيه خودمون باشه، يکي که بشه باهاش حرف زد...اصلاً اينا رو چرا دارم به تو مي گم؟! تو که خوب ميدوني!
کاش اونا هم مي فهميدن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: