و بدين سان است كه وبلاگي متولد مي شود...
گپ يكساله شد...
وبلاگ چيه؟
يادمه اوايل مرداد بود. يه سوال معصومانه فرشيد: "اين سايت رو ديدي؟" وبلاگ حسين درخشان (كه از يادداشتهاش توي روزنامه ها مي شناختمش) و اين كلمه (اون موقع نا مانوس): وبلاگ! اول يه وبلاگ انگليسي بود كه بيشتر از يك ويزيتور در هفته نداشت. بعد فرشيد گفت بيا وبلاگ فارسي بنويسيم. و قول داد اگه يكي در ميون هر دو مون بنويسيم وقتمون رو نمي گيره (متوجه هستين ديگه! وقت ايشون رو به هر حال نمي گيره!!) به هر حال اسم "گپ" پيشنهاد من بود و فرشيد چند روزي كار كرد تا استكان چاي آماده شد و فرش براي نشستن مهمونها انداخته شد!
يادمه شب اول كلي به متن افتتاحيه فكر كردم و نتيجه اش اين شد: "اگر بخواهيد با دوستتان "گپ" بزنيد، ولي ندانيد چطور يا کي، چكار مي كنيد؟" (ادامه).
از همون اول فرشيد به چيزهايي علاقه داشت كه من نداشتم و بالعكس! شايد به خاطر همين تنوع گپ براي خيليها جالب بود. مثلاً يادتونه كه فرشيد عاشق سيمپيوتر شده بود؟ (اول، دوم)
تو پيش نرفتي...
الان كه يادداشتهاي قديمي گپ رو نگاه مي كنم حس عجيبي دارم. اون روزها گپ بيشتر يه وبلاگ دوستانه بود و جاي پيامهايي به دوستان. نمي دونم آيا واقعاً الان بهتره يا اون موقع. اين رو شماها بايد بگين.
آيداهوي خصوصي من
خيلي از نوشته هاي گپ اوايل با سوالهايي از اين دست مواجه مي شد كه "اين در باره كي بود؟" يا "منظورت كي بوده؟" مثل اين نوشته كه خيلي هم دوستش دارم و به همين دلايل مجبور شدم در موردش توضيح بدم. من اوايل يه نگراني ديگه هم داشتم و اون اينكه همكارام و كسايي كه از نزديك منو ميشناختن چطور با نوشته هام بر خورد مي كنن. اين باعث مي شد كه خيلي حرفها رو سانسور كنم يا تغيير لحن بدم. خوشبختانه از طرف همگي با اين قضيه خيلي منطقي بر خورد شد و حساب اين آدم وبلاگ نويس از اون همكار يا دوست راحت جدا شد و الان معمولاً كسي سر كار در مورد وبلاگ با من حرف نمي زنه.
چندتا از اين متنهايي كه خودم خيلي دوست دارم اينها هستند: رويا بين، تنهايي، بارون، hush little baby، ديو سپيد، اگه يه روز...، توصيه هاي ايمني، حواست كجاست.
مرا قلاش مي خوانند، هستم...
ولي كدوم يك از اين آدمها به من واقعي نزديكترند؟ اين رو مي گذارم تا دوستانم جواب بدهند.
جاده
سفر تايوان و مالزي فرصت خيلي خوبي بود براي خاطره نويسي. متاسفانه اين فرصت بخاطر كمي وقت من نصفه موند. ولي اگه كسي بخواد مي تونه اون سفرنامه ها رو اينجا (اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم، ششم، هفتم) بخونه. اينهم يادداشتي كه از تايپه گذاشتم و معنيش اينه: "من تايوان رو دوست دارم!" (جر زني يه منشي زبل تايواني كه وقتي بهش گفتم يه جمله چيني بهم ياد بده اينو برام نوشت!)
به خاطر يك مشت دلار
اين جريان انتخاب وبلاگهاي برتر هم موضوع جالبي بود. نمي دونم يادتون هست چه اختلافاتي پيش اومد يا نه. به هر حال ما تو رشته قالبهاي برگزيده دوم شديم، اونهم موقعي كه روزي به زور 17-18 تا خواننده داشتيم. يادمه يه نفر (كه فرشيد رو خيلي عصباني كرد) گفته بود اينا كه اينقدر كم خواننده دارن چطور دوم شدن! معلومه ديگه! ما به هر نفر 100 دلار داده بوديم. البته آخرش نه تو جشن شركت كرديم نه جايزه گرفتيم. فقط "عسكمون" رو تو برترين وبلاگها گذاشتن و ايسنا باهامون مصاحبه كرد.
ساعات نا اميدي
واقعاً مواقعي پيش ميومد كه مي خواستم اين اعتياد به وبلاگ نويسي رو بگذارم كنار. مثل مواقعي كه به قول فرشيد آب روغن قاطي مي كردم. يا تصميم مي گرفتم جوونه بزنم! يا همين اواخر كه به خاطر زحمات دوستان مخابراتي و بلوك شدن بلاگ اسپات ويزيتورهامون خيلي كم شده بود. ولي خوب... بد نيست سوراخي براي نفس كشيدن بمونه...
Outbreak
وقتي اپيدمي سارس اومد. يكي از فاميلها مي خواست بره چين. من هم به خاطر سري كه درد مي كنه! دنبال اطلاعاتي راجع به سارس گشتم و موفق شدم از رفتن منصرفش كنم! بعد گفتم خوبه اين اخباري كه مي گيرم رو بگذارم تو گپ. بعد فكر كردم اصلاً مي تونه يه وبلاگ جديد باشه. اينطوري شد ديگه...
هياهوي بسيار براي هيچ
يادتونه؟ بچه ها گير داده بودن كه اون فنجون قبلي لوگوي گپ زشته؟ تا بعد تبديل شد به اين استكان؟ يادتونه؟
عشق فيلم
اين وبلاگ هميشه يه نصفه اش سينمايي بوده. حتي فرشيد هم اگه شده براي اثبات برتري استالونه به داستين هافمن مطلب سينمايي نوشته! اگه قبول ندارين به انتخاب 10 فيلم، ده بازيگر، مطلب آملي پولن، گزارش جشنواره فجر، ويژه نامه سينمايي سفرنامه تايوان رجوع كنين. اصلاً چرا راه دور بريم، ببينين چند تا از عناوين همين مطلب اشاره مستقيم يا غير مستقيم به فيلمهاست!
ارتباط عراقي
يكي از پربيننده ترين مواقع براي گپ زماني بود كه Salam Pax به ما لينك داد، BBC هم به اون! يكي هم موقعي بود كه هودر به گپ ويژه سارس لينك داد.
اين ميل مبهم داستانگويي...
از اول نوشتن اين وبلاگ دوست داشتم توش داستان تعريف كنم. يادمه يكي دو بار نيمچه داستان نوشتم تا اينكه يه بار ميل نوشتن در مورد يه احساس خاص باعث شد چه كسي ژان لويي... رو بنويسم. اونقدر اين داستان براي خودم جذاب بود و به دهنم مزه كرد كه داستان نويسي يه پاي ثابت اين وبلاگ شد. شب سوم رو يه الهام آني به وجود آورد كه از خواب بيدارم كرد و تا ننوشتمش دست از سرم بر نداشت. هنوز به نظر خودم بهترين داستانمه. بعدش محب صادق اومد. زنده رود بهم نشون داد كه خوب بودن آجرهاي يه داستان كافي نيست و بايد طرح داستاني قويي باشه كه به عنوان ملات اين ايده ها رو به هم بچسبونه. نامه اي از آسمان رو كسي دوست نداشت ولي براي من اعتراضي بود به اين دنياي نابسامان. بعديها اينها بودند: هوس قمار ديگر كه سفارشي بود (!)، گوشتكوب كه نگاتيو آميخته به تخيل يه اتفاق واقعي بود، شما فقط يك بار زندگي مي كنيد و Any given Friday. بعضي وقتها بچه ها مي پرسن "از اين داستان مي خواستي نتيجه بگيري..." يا "مي خواستي بگي..." واقعاً هيچ چيز نمي خوام بگم. چند تا ايده قشنگ از چند جا (بعضيها واقعي، بعضي خيالي، گاهي مخلوط) جمع ميشن كه دلم مي خواد تعريفشون كنم. چون قشنگن، چون انساني اند چون دغدغه فكري من (و فكر مي كنم) خيليهاي ديگه هستن، همين...
اين گروه خشن
وبلاگ باعث شد با خيلي ها آشنا شوم و با خيلي دوستان قديمي موضوع تازه اي براي صحبت پيدا كنم. تعدادي از اين دوستان وبلاگ دار (بدون هيچ ترتيبي و صرفاً بر اساس خطور اسمشان به ذهن من) عبارتند از: مجهول، مژگان بانو، رامتين، آليس، نيايش، نازبانو، هاني، مرتيا، مازيار، دماوند، رامين، آرتميس و ... لطفاً كساني كه سهواً از قلم افتاده اند سريعاً ياد آوري كنند!
و آخر اينكه:
مرا
تو
بیسببی
نيستی.
بهراستی
صِلتِ کدام قصيدهای
ای غزل؟
...
تا بعد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: