۱۳۸۲ دی ۶, شنبه

اينجا بغل گوشم نشسته. ول كن نيست. هر چي حواسم رو به چيزاي ديگه ميدم، باز صداش مياد. مي گه خجالت نمي كشي؟ ميگم چرا؟ زل مي زنه تو چشام ميپرسه: يعني زلزله بم به اندازه كريسمس مهم نيست؟ ميگم چرا خيلي هم مهمتره. مي پرسه: پس چرا لالموني گرفتي؟ نكنه مي خواي وبلاگت از شيكي در نياد. ول نمي كنه. هر چي براش توضيح بدم منطق قبول نمي كنه. ازم مي پرسه مي خواي يه عكس خوشگل قديمي از ارگ بم قبل از خراب شدن بدم بگذاري تو وبلاگت؟ اينطوري به كلاسش هم بر نمي خوره. تو دلم مي گم هر چي ارگ بم و وبلاگه فداي يه تار موي آدمايي كه زير آوار موندن. انگار فكرم رو هم مي خونه. ميگه: خوبه، خوبه. نمي خواد براي من سانتي مانتال بشي. همين وردار دو كلمه بنويس كه مردم بدونن از دنيا غافل هم نيستي. مي گم من كه وبلاگ خبري ندارم. بردارم بنويسم چي؟ مثلاً از صداي آمبولانسهايي بگم كه تو تمام تهران مي شه شنيد؟ يا از اورژانس همين بيمارستان كه غلغله است؟ يا عزاداري راه بندازم؟
*****
رفته. حالا خيالم راحت شده. از اول نمي خواستم اينها رو بنويسم. مي خواستم بپرسم الان كسي هست كه اين رو بخونه و عزيزي رو تو زلزله از دست داده باشه؟ نه مي خواستم بپرسم كسي هست كه عزيزي رو از دست نداده باشه؟ فكر كنم درستش همينه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: