اصول اخلاقي بخش سه
سرم را پايين انداخته بودم و به قطعات گوشتي كه در آب بي حركت غذا شناور بودند نگاه مي كردم. داشتم فكر مي كردم امشب نايجل همان پيراهن سبزش را مي پوشد يا نه. ديويد طبل نويي كه خريده بود را مي آورد؟ صدايي به خودم آورد "دكتر ميلز! اينرو بايد بشنويد." با دست از دكتر جانسون و مارتين لويدز غول پيكر دعوت كردم بنشينند. "نمي دوني مارتين. ديروز يه مريض داشتم با يه اسكار ظريف روي جناغ سينه. با خودم شرط بستم اين بايد كار يه زن باشه. تا اومدم سوالي بكنم گفت دكتر جانسون مي بينيد اين يادگاري دكتر ميلز رو؟ كاش جاي عملش هم به اندازه خودش خوشگل بود!" و بعد با مارتين غش غش خنديدند. من هم وانمود كردم در اين شوخي هوشمندانه كه قرار بود در ستايش من باشد شريك هستم. مارتين پرسيد "دكتر ميلز اون مريض تخت 6 رو براي يكشنبه شب بگذاريم تو ليست عمل؟" گفتم كه يكشنبه شب نميتوانم عمل كنم چون براي كنسرت پاوارتي در كاونت گاردن بليط دارم. هر دو طوري ساكت شدند كه انگار من گناه كبيره اي مرتكب شده ام و حالا اين دوستان شفيق مي خواهند مرا با يادآوري آن آزار ندهند. بعد هر دو با هم شروع كردند در باره كيفيت غذا و دكور جديد غذاخوري بحث كردن. از روي ادب وانمود مي كردم كه گوش مي كنم. بعد دكتر جانسون رو كرد به من و پرسيد "شما ترميناتور 3 رو ديدين؟ شما كه به سينما علاقه دارين حتماً بايد اين چيزها رو بهتر از من بدونين. من ديروز بعد از مدتها به اصرار بچه ها رفتم سينما. چقدر لذت بردم از اين فيلم. نمي دونم چرا بقيه هم از اين فيلمها نمي سازن." ديگه تحملش برام سخت بود. كمي با دكتر جانسون و مارتين در باره كيفيت فيلمها و مسايل اساسي دنياي هنرصحبت كرديم و بعد از اينكه به دليل كار واجبي بايد تنهاشان بگذارم عذر خواستم. وقتي بلند مي شدم مارتين با لحن اميدوارانه اي گفت "اگه نظرتون در مورد اون كنسرت پاگانيني عوض شد خبرم كنين." مي دانستم كه دلسوزيش براي اضافه كارش است نه براي مريض. واقعاً كه! پاگانيني! از تصور اينكه مارتين يك بار از من خواستگاري كرده بود چندشم شد.
*****
ناكائو سرش را از روزنامه اي كه مي خواند بالا آورد. "امشب هم كار داري؟" گفتم "آره عزيزم. غذا روي گازه. غذاي جيمز رو هم گذاشتم تو فريزر. هر وقت بيدار شد تو مايكروويو گرمش كن." سري به تسليم تكان داد. گفتم "عين مردهاي ژاپني كه از دست زن حرف گوش نكنشون كلافه هستن نباش." با خوش خلقي گفت "نه من عين مرد ژاپنيي هستم كه متعجبه چرا عاشق يه خانم دكتر انگليسي شده." بوسيدمش و گفتم كه چقدر دوستش دارم كه داشتم. با لبخند طعنه آميزي نگاهم كرد. مي دانستم كه چيزهايي مي داند ولي به روي خودش نمي آورد. كمي احساس گناه كردم. داشت دير مي شد. صندوق عقب ماشين را نگاه كردم كه مطمئن شوم گيتارم سر جايش است و راه افتادم.
*****
نايجل پيراهن سبزش را پوشيده بود. ديويد طبل نو اش را نياورده بود ولي در عوض با آن كلاه آفتابي كه معلوم نبود از كجا پيدا كرده از هميشه خوشتيپ تر شده بود. نولند تا من را از دور ديد داد زد "دكترمون اومد." و الكي خودش را انداخت زمين. "دوكي من دلم درد مي كنـــــــــــــــه." همه زدند زير خنده. من هم خنده ام گرفته بود. يكي از عابرين چپ چپ نگاهمان مي كرد. نايجل گفت "بفرمايين مجلس بي رياست." باز همه خنديدند. سر جايم نشستم و گيتارم را كوك كردم. كلاهم را كامل روي سرم كشيدم كه كسي از عابرين آخر وقت مترو نشناسدم. سايه اي بالاي سرم حس كردم. ديويد بود. "باز دير كردي خانم دكتر." اين رو گفت و همون لبخند كجي را چاشني اش كرد كه روي صورت كلارك گيبل بود. گفتم "امروز خيلي خوشتيپ شدي." "نظر لطفتونه." اين را گفت و رفت سراغ طبلهاي عزيزش. گاهي به اين طبلهايي كه اينقدر عاشقانه دوستشان داشت حسودي مي كردم. پنج دقيقه مانده بود. تا نايجل ساكسيفونش را از توي قاب در آورد و نولند بيسش را در دستش جا به جا كند. تا ديويد بگويد "همون آهنگ هميشگي؟" و همه بگوييم "همون هميشگي" تا يادم برود كي هستم. خانم دكتربخش سه يا يه نوازنده گوشه مترو. صداي ديويد كه داشت مي خواند اوج گرفت و مشتريهاي هميشگي دورمان جمع شدند. وقتي تمام شد، خوشبختانه پيتر خله آن دور و اطراف بود و با ژست همفري بوگارتي اش داد زد "يه بار ديگه بزنش سَم!"
*****
ديگر كسي از راهرو رد نمي شد. پيتر خله يك گوشه خوابيده بود و نايجل هم كم كم چرت مي زد. به ديويد گفتم "بريم؟" نگاهي به اطراف كرد "انگار آره." وسايل را جمع كرديم. دوباره سر تقسيم پولها گفتند بايد سهم من را هم بدهند. نولند هميشه مي گفت "اومديم و فردا عمل نداشتي. تو و اون شوهر ژاپنيت مي ميرين از گشنگي كه!" براي اينكه دلشان را نشكنم همه را به شام دعوت كردم تا حسابمان صاف شود. "اين شد يه چيزي." نولند گفت و ادامه داد "بريم ساووي!" اين شوخي نولند هميشه باعث مي شد پشتم تير بكشد. ساووي پاتوق همكاران بيمارستان بود. ديويد به چشمان من خيره شد و گفت "نه. من جاي بهتر سراغ دارم. با يه ماهي قزل آلاي فوق العاده و سيب زميني سرخ كرده چطورين؟" و همراه بقيه ما زد زير خنده كه جمله آخر را عيناً با خودش گفته بوديم.
از رستوران كه در آمديم گفتم "گروهان! همگي به طرف ماشين من." نولند راه افتاد ولي نايجل پرسيد "ديرت نميشه؟ آخه تو بايد صبح زود سر كارت باشي." "نه. فردا تا ساعت 11 عمل ندارم. نگران نباش. عملهاي چهارشنبه من هميشه دير شروع ميشه." ديويد جلو نشست و بقيه عقب. "كي رو اول برسوني؟" اينرا نايجل گفت كه با خوشحالي سكه اش را براي شير و خط انداختن آماده كرده بود. ديويد گفت "من آخرم. نولند هم كه مسيرش از همه نزديكتره اول." نايجل با دلخوري سكه را در جيبش گذاشت. دلخوري اش طولي نكشيد چون ديويد سيگارهاي برگش را در آورد و به همه تعارف كرد. خداي من! دود كردن سيگار برگ، آن موقع شب و حين گوش كردن به ديويد كه آواز مي خواند: "خوش به حال برگاي پاييز/ كه حتي سنگيني پاي عابرها/ خوابشون رو آشفته نمي كنه..." يك لحظه در ذهنم پروفسور برگر رئيس بخش را تصور كردم كه با افتخار مي گفت "حتي يكي. حتي يكي از پرسنل اين بخش لب به سيگار و مشروب نمي زنن. روزي كه كسي از بچه هاي من سيگار بكشه اون روز من ديگه رئيس اين بخش نيستم." در ذهنم به تصوير دكتر برگر خنديدم كه در برگه استعفايش مي نويسد: "علت استعفا: سيگار برگ دكتر ميلز!" يادم افتاد لازم نبود در ذهنم بخندم. اينجا كه بخش نبود. بلند قهقهه زدم. لازم نبود بقيه هم بدانند من به چه خنديدم چون آنها هم با من قهقهه زدند...
*****
ديويد بعد از اينكه بقيه پياده شدند ساكت شد. وقتي جلوي خانه اش رسيديم ساعت از يك گذشته بود. پرسيد "ناكائو و جيمز چطورن؟" "خوبند، ممنون" سري از رضايت تكان داد و سيگار برگي در دستم گذاشت "اين رو بده به ناكائو." و رفت. وقتي دور مي زدم ديدم كه ايستاده و نگاهم مي كند. به محض اينكه وارد اتوبان شدم پنجره ها را پايين كشيدم تا بوي سيگار بيرون برود. پاييز بود و سوز سردي از پنجره مي آمد. از احساس آزاديي كه هواي سرد بيرون بهم مي داد لذت مي بردم. فكر كردم اهالي اين منطقه حتماً عادت كرده اند به ديدن زن ديوانه اي كه شبهاي سه شنبه سوار پژوي سبزش با حداكثر سرعت مجاز مي راند و شيشه هاي پنجره را در آن هواي سرد باز مي گذارد...
*****
بقيه هفته در بيمارستان به شرح تفاوتهاي پاواروتي و پاگانيني گذشت. مارتين در حاليكه در صدايش تاسف عميقي موج مي زد مي گفت "من نمي دونم خانم دكتر ميلز چطور وقت مي كنه همه اين چيزها رو بخونه يا بشنوه. حتم دارم در شبانه روز 48 ساعت زندگي مي كنه."
سه شنبه هفته بعد نايجل مريض بود و قرار شد نولند به جاي او ساكسيفون بزند. من كه از ساكسيفون زدن نولند خوشم نمي آيد، سعي كردم زياد حواسم را جمع موسيقي نكنم. مثل غذاي بد مزه اي كه نمي خواهيم طعم غذاهاي خوشمزه قبلي را از ذهنمان ببرد. يك لحظه سرم را بالا كردم...و خداي من! چه ميديدم. دكتر برگر! خود خودش بود. آنجا بين جمعيت ايستاده بود و با نگاه عجيبي به من زل زده بود. گيتار از دستم افتاد. ديويد با حيرت نگاهم كرد و با دستش به نولند اشاره كرد كه ادامه بدهد. دكتر برگر مكث كوتاهي كرد. بعد عينكش را در آورد و در جيبش گذاشت و رفت.
*****
فردا صبح به مارتين زنگ زدم و گفتم عملها را كنسل كند چون حالم خوش نيست. تا آنجايي كه آداب معاشرت و محافظه كاريش اجازه مي داد احوالم را پرسيد و حتي گفت مي تواند زن چاق گنده اش را براي پرستاري پيشم بفرستد. پيشنهادش را مودبانه رد كردم. پنجشنبه صبح فهميدم اين بازي مسخره را نمي توانم ديگر ادامه دهم. به بيمارستان رفتم. وقتي در را باز كردم حس كردم لخت هستم. ولي همه خيلي عادي رفتار مي كردند. با اينحال حس كردم پشت احوالپرسي دلسوزانه دكتر جانسون تمسخري نهفته است. بعد از ويزيت بخش به اتاقم رفتم. تلفن زنگ زد. منشي دكتر برگر بود كه از من مي خواست نيم ساعت ديگر در دفترش باشم. در آن نيم ساعت تمام سرنوشتهايي كه در انتظارم بود را دوره كردم. حساب بانكيم مبلغ قابل توجهي داشت و هنوز رئيس بيمارستان "سنت جان" پيشنهاد سخاوتمندانه اش را پس نگرفته بود. گرچه واقعاً ممكن بود دكتر هگنيس كه آنجا كار مي كرد و دوست صميمي دكتر برگر بود خبر اين آبروريزي را آنجا هم برده باشد. نيم ساعت بعد در دفتر رئيس بخش بودم. در حاليكه سعي مي كردم صدايم طبيعي باشد پرسيدم "آليس، كسي پيش دكتره؟" گفت "نه دكتر ميلز. منتظر شما هستن." من تصور كردم يا واقعاً صداي آليس موقع گفتن اسمم طعنه آميز بود؟ در زدم و وارد شدم. دكتر برگر مثل هميشه بلند شد و دست داد. وقتي نشستم نگاهي طولاني كرد. برايم تحمل اين سكوت سخت بود. خواستم بگويم "خيلي خوب من مي روم" كه پيش دستي كرد. "دكتر ميلز! اتفاقي كه ديشب افتاد براي من خيلي جاي تعجب داشت." فكر كردم از اين بي سياست تر نمي توانست سر صحبت را باز كند. "من مدتهاست به اين فكر مي كنم..." يعني چند وقت است كه مي داند؟ "... كه شايد ما بتونيم تو اين بيمارستان يه اركستر كوچيك راه بندازيم. فكر مي كنم حالا سرپرست گروه رو پيدا كرده ام." و بعد كشوي ميزش را كشيد و در مقابل چشمان حيرتزده من دو سيگار برگ در آورد. "فقط خواهش مي كنم برويم كنار پنجره. مي دونيد كه..."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: