آرام ِ جان
بيا بشين پيشم. دستت رو بگذار روي شونه ام و بگو "خوب چه خبر؟" كه من جرات كنم باهات حرف بزنم. هواي خنك كولر كه ميزنه تو صورتم برات بگم توي هفته گذشته چند بار دلم شكسته. چندبار بي اونكه بخوام دل بقيه رو شكستم. برات بگم از اينكه كجاي پشتم درد مي كنه و بعد تو دستت رو بياري پايين و آروم همون جاي كوفتگي رو ماساژ بدي. برات تعريف كنم چه اتفاقاي خنده داري افتاده. بعد بگم چرا خسته شدم، چرا هيچ چيز مثل سابق خوب نيست. بعدش تو بگي كه "تقصير خودته كه تو سي سالگي دلت هجده سالست. آدماي نصف سن تو فهميدن كه دنيا رو نميشه عوض كرد و تو نفهميدي". بعد يه كم غيبت كنيم. چايي كه دم كشيد سر بكشيم و من باز باهات حرف بزنم. بي هيچ ترسي از اينكه اشتباه برداشت كني يا به دل بگيري. بي اينكه هيچ چيز رو ازت پنهون كنم يا نگران باشم مبادا به كس ديگه اي بگي. بعد كم كم غروب بشه و ما نفهميم. اصلاً انگار نه انگار كه كاري داريم و زندگي و گرفتاري. همينطور زمان با من و تو و حرفامون كش بياد. آي كيف كنيم از اينكه به هم حرفاي خوب مي زنيم! آي من حس كنم كه از دوشم اين بار كم كم برداشته مي شه! آخ كه اون وقت هر وقت ياد امروز ميفتم چه حس خوبي توي مهره هاي پشتم ميدوه! آخ كه اون وقت اون چند ساعت رو چه قدر زياد زندگي كرده ام!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: