اين دوست عزيز من امروز توصيه عاقلانه اي كرد. مي گفت تو كه اينقدر سرت شلوغه وبلاگت رو تعطيل كن!
حكايت: يادم مياد وقتي طرح بودم، تو درمانگاه روستايي، يكي از مسائل ما هميشه خلاص شدن از داروهاي مازاد بود. جالب اين بود كه ميومدند بازديد و اگر مي ديدند كه ما بيشتر از دفتر دارو داريم توبيخ مي كردند! استدلالشون اين بود كه ممكنه مسئول داروخانه يك تعداد از داروها را در دفتر "مصرف شده" ثبت كنه ولي به مردم تحويل نده و بعد اونها رو آزاد بفروشه! خلاصه من ديده بودم كه كسي رو به خاطر كم آوردن چيزي توبيخ كنند ولي بر عكسش رو نه! حالا تصور كنيد دردسر ما رو وقتي كه انبار اشتباهي داروي اضافه تحويل ميداد و ما به موقع نمي رسيديم پس بفرستيم (چون هميشه سرمون به شدت شلوغ بود) يا از اون بدتر وقتي مردم داروهايي رو كه از قبل توي خونه داشتند نمي بردند يا دارو اهدا مي كردند! يك مدت داروي اهدايي قبول نمي كرديم كه صداي مردم خير و نوعدوست در اومد! بعد قرار گذاشتم با مسئول داروخانه كه هر هفته ليست داروهاي اضافه رو بهم بده تا يه جوري ردشون كنيم! اواخر يه راه حل پيدا كرده بودم. شبها معمولاً تو درمانگاه روستا (بخصوص اونجايي كه من بودم) موقع بديه. معمولاً مراجعين عبارتند از: پيرمردهايي كه ساعت 2 صبح موقع برگشتن از آبياري ياد پا درد ده ساله شون افتاده اند، دخترهاي جووني كه تنها تفريحشون ديدن دكتر درمانگاهه يا مجبورشون كرده اند به جاي پسر عمويي كه عاشقش بودند، با پسر حاجي فلان عروسي كنند، و مردهاي جووني كه چون صبح درمانگاه شلوغ بوده(!) شب مراجعه كرده اند (يه تعدادي از اينها مشكلاتي داشتند كه ترجيح مي دادند صبح مراجعه نكنند چون ممكن بود كسي به زنشون بگه كه اينها رو توي درمانگاه ديده!) و همه اينها در حالي كه صبح تا عصر در دو شيفت 90 تا مريض ديده بوديد! مردم شبها كه اغلب تنها پرسنل ثابت درمانگاه روستايي فقط يه پزشكه، از اونجا توقع يه بيمارستان فوق تخصصي رو دارند! اين معمولاً نتيجه قولهاييه كه كانديداهاي شورا يا مجلس به اونها مي دهند. حالا همه اينها رو در حالي تصور كنيد كه درمانگاه نگهبان نداشته باشه. بعضي مراجعين هم واقعاً مشكلات رواني داشتند يا دنبال شر مي گشتند و دكتر قبلي رو هم فراري داده بودند. اون اواخر هم كه به پوچي مطلق رسيده بودم و حس مي كردم تمام ذهن و آموخته هام رو دارم توي سطل زباله مي ريزم. (بايد شبكه هاي بهداشت و درمان ما رو از نزديك ديده باشيد تا اين رو درك كنيد.) خلاصه راه حلي كه براي خلاص شدن از داروهاي اضافي (البته فقط قطره ها و شربتها) پيدا كرده بودم اين بود: شبهايي كه خسته و كلافه از بي خوابي و جهل كنسانتره (!) چراغ درمانگاه رو خاموش مي كردم، مي رفتم دارو خانه و يكي از اين شربتها يا قطره هاي اضافي رو بر مي داشتم. بعد مي رفتم توي يكي از اين اتاقهاي خالي و بي استفاده درمانگاه و با تمام قدرت شيشه دارو رو مي كوبيدم به يكي از ديوارها و شكستنش رو نگاه مي كردم. مساله فقط خالي كردن خشم نبود. يه احساس آزادي، يه حس انتقام از زنداني كه به آن تبعيد شده بودي ...
حالا فهميديد چرا هنوز وبلاگ مي نويسم؟
*****
خيلي كارت درسته آقاي حافظ! ولي: چرخ بر هم زنم ار غير مرادم باشد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: