۱۳۸۱ آذر ۲۸, پنجشنبه

خوب اين ايميلي که براي يک سري از دوستان فرستاديم (فرشيد اسمشو گذاشته فراخوان!) خيلي نتايج جالبي داشت. از ناصر عزيز که هم برام کامنت گذاشت و هم از اون سر دنيا بهم تلفن زد (يادش بخير)، تا اون دوستاي عزيزي که وبسايت راديويي معرفي کردن، تا اونايي که در مورد اين فيلم فوق العاده (شب آمريکايي) اظهار همدردي کردن، تا اون دوستان عزيز که ايميل زدن...
آهاي با توام دوست عزيز! فرشاتونو تازه شستين. نمي خوام دوباره گِليش کنم! نمي خوام دوباره با کفشام بيام تو. نه! حتي اگه کفشام تميز باشه، حتي اگه گِلاش زود پاک بشه...منکه مي دونم سر سياه زمستون با چه زحمتي سه نفري اين فرشا رو تو سرما کشيدين بردين تو اين برف شستين. بعد چقدر صبر کردين خشک بشه تا دوباره بشه روش نشست با آرامش يه فنجون چايي خورد. دلم نمياد. هر قدر دلم بخواد، هرچي هم که خسته باشم نمي خوام بيام تو فرشاتونو کثيف کنم....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: