چهار سال میشود. درست چهار سال... ولی آن اول اسمش نازنین نبود. اصلاً اسم
نداشت...یک شاخه دراز بی قواره بود که به زور سرپا ایستاده بود. شب یلدا بود که ریچارد
ایمیل زد ... البته خارجی ها شب یلدا ندارند: برای ریچارد هم آن شب یک شبی بود مثل
همه شبها... خلاصه ایمیل زد که گیاهان ما نیاز به خانه نو دارند و من همان اول که
وارد باغچه شان شدم همین شاخه بی قواره جلویم سبز شد. ریچارد با عذرخواهی گفت همه
آنهایی که گل داشتند و پرپشت بودند را مری و کلیف صبح بردند و تقصیر او نبود که آن
موقعها من ماشین نداشتم و تا برسم طول کشیده بود. ولی برای دلخوشی من گفته بود که
شاید گل بدهد....نازنین آن روزها یک شاخه دراز بود که تمام طولش خار بود و نوکش
چند برگ کوچک داشت. نمی دانم چه چیزی باعث شد برش دارم: آن جوری که ریچارد
نگاه می کرد یا اینکه اینهمه راه را آمده بودم. با خودم گفتم برش می دارم و چند
کوچه آنطرفتر می گذارم کنار خیابان، یا شاید هم بدهمش به کسی. تشکر کردم و آمدم...
درست چهار سال پیش. نزدیک خانه نگه داشتم که همانجا توی باغچه ای چیزی بگذارمش.
کنار دوستانش شاید. ولی مگر گیاهان هم با هم دوست میشوند؟ کمی براندازش کردم.
گلدان رنگ و رو رفته ای داشت که انگار بچه ای با آبرنگ رویش نقاشی کشیده. گلدان
کهنه مرا یاد نقاشی های روی دیوار کلیسا می انداخت. یک چیز اصیلی در همین رنگ و رو
رفتگی، در همین رنگهای پوسته پوسته اش بود و خودش که فقط خار بود و چند برگ
بالایش. گفتم حالا که تا اینجا آمده ام می برم خانه آبش می دهم تا بعد...راستش را
بخواهید، بعد از یکی دو ماه یادم رفت این گلدان می تواند گل بدهد. یعنی دیگر برایم
مهم نبود. موجودی بود که با من زندگی میکرد.... یک بار عکسش را برای دوستی فرستادم
و آنقدر مهربان بود که بگوید چه گل قشنگی...ولی نازنین که گل نبود. اصلاً همانجا
تصمیم گرفتم عکس نازنین را به کسی نشان ندهم. عکس فایده نداشت. میشد فقط از نوک
شاخه بالایی گرفت و قامت دراز (و بی تناسبش) را پنهان کرد. یا میشد فقط از
گلدان عکس گرفت و کسی نمی دانست در آن شاخه ای هم هست. فکر می کردند یک شیئ تاریخی
است. عکس همین است. فقط یک قطعه، یک برش از ماجراست...قبل و بعد ندارد، همانطور که
زیر و بم ندارد.
دیشب نازنین گل داد... درست بعد از چهار سال. خواستم به ریچارد زنگ بزنم و بگویم
دیدی گل داد، آنهم درست شب یلدا...بعد یادم افتاد که خارجی ها شب یلدا ندارند…