۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

نازنین

چهار سال میشود. درست چهار سال... ولی آن اول اسمش نازنین نبود. اصلاً اسم نداشت...یک شاخه دراز بی قواره بود که به زور سرپا ایستاده بود. شب یلدا بود که ریچارد ایمیل زد ... البته خارجی ها شب یلدا ندارند: برای ریچارد هم آن شب یک شبی بود مثل همه شبها... خلاصه ایمیل زد که گیاهان ما نیاز به خانه نو دارند و من همان اول که وارد باغچه شان شدم همین شاخه بی قواره جلویم سبز شد. ریچارد با عذرخواهی گفت همه آنهایی که گل داشتند و پرپشت بودند را مری و کلیف صبح بردند و تقصیر او نبود که آن موقعها من ماشین نداشتم و تا برسم طول کشیده بود. ولی برای دلخوشی من گفته بود که شاید گل بدهد....نازنین آن روزها یک شاخه دراز بود که تمام طولش خار بود و نوکش چند برگ کوچک داشت.  نمی دانم چه چیزی باعث شد برش دارم: آن جوری که ریچارد نگاه می کرد یا اینکه اینهمه راه را آمده بودم. با خودم گفتم برش می دارم و چند کوچه آنطرفتر می گذارم کنار خیابان، یا شاید هم بدهمش به کسی. تشکر کردم و آمدم... درست چهار سال پیش. نزدیک خانه نگه داشتم که همانجا توی باغچه ای چیزی بگذارمش. کنار دوستانش شاید. ولی مگر گیاهان هم با هم دوست میشوند؟ کمی براندازش کردم. گلدان رنگ و رو رفته ای داشت که انگار بچه ای با آبرنگ رویش نقاشی کشیده. گلدان کهنه مرا یاد نقاشی های روی دیوار کلیسا می انداخت. یک چیز اصیلی در همین رنگ و رو رفتگی، در همین رنگهای پوسته پوسته اش بود و خودش که فقط خار بود و چند برگ بالایش. گفتم حالا که تا اینجا آمده ام می برم خانه آبش می دهم تا بعد...راستش را بخواهید، بعد از یکی دو ماه یادم رفت این گلدان می تواند گل بدهد. یعنی دیگر برایم مهم نبود. موجودی بود که با من زندگی میکرد.... یک بار عکسش را برای دوستی فرستادم و آنقدر مهربان بود که بگوید چه گل قشنگی...ولی نازنین که گل نبود. اصلاً همانجا تصمیم گرفتم عکس نازنین را به کسی نشان ندهم. عکس فایده نداشت. میشد فقط از نوک شاخه بالایی گرفت و قامت دراز (و بی تناسبش) را پنهان کرد. یا میشد فقط از گلدان عکس گرفت و کسی نمی دانست در آن شاخه ای هم هست. فکر می کردند یک شیئ تاریخی است. عکس همین است. فقط یک قطعه، یک برش از ماجراست...قبل و بعد ندارد، همانطور که زیر و بم ندارد.
دیشب نازنین گل داد... درست بعد از چهار سال. خواستم به ریچارد زنگ بزنم و بگویم دیدی گل داد، آنهم درست شب یلدا...بعد یادم افتاد که خارجی ها شب یلدا ندارند…

۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه

بوم شناسی عاشقانه!

Disclaimer: این تقسیم بندی، نظر شخصی بنده به عنوان "یک مرد" در مورد بعضی از شهرهایی است که دیده ام. شما میتوانید شهرهای خودتان و تعبیرات خودتان را جایگزین کنید: 
1- بعضی شهرها را یک بار میروید و دیگر حتی نمی خواهید به خاطر بیاورید. مثل زنی که یک بار از روی تصادف یا ضرورت ملاقات میکنید و دیگر حتی اگر در مهمانی ببینید راهتان را کج میکنید که سلام علیک هم نکنید، مثل اسلام آباد، ریاض و اراک.
2- شهرهایی هستند که یکی دو بار دیده اید، باز هم پیش بیاید میروید چه از روی کنجکاوی و چه همینطوری! مثل زنی که اگر دوباره ببینید یک قهوه هم باهاش میخورید و حالش را میپرسید، اصراری هم ندارید دوباره قراری بگذارید: پکن و لس آنجلس
3- شهرهایی که ازشان خاطره خوب و زنده دارید، دوستشان دارید ولی نه عاشقانه. مثل دوستان خوب و صمیمی هستند که اگر راهتان بیفتد حتماً سری هم به آنها میزنید. مثل سن دیه گو و آنکارا 
4- شهرهایی که کاری ندارید خوشگلند یا زشت، یک چیزی دارند که شما را به سمت خودش میکشد. مثل زنی است که می دانید خوشگل نیست و مثلاً بداخلاق هم هست ولی "آنی" دارد و همین آن باعث میشود به نظر شما زیبا باشد. مثل قاهره و استانبول
5- شهرهایی که زیبا و درخشانند ولی تیپ شما نیستند. حتماً فرصت دیدارشان را از دست نمی دهید ولی عاشقشان نمیشوید. مثل سوپرمدلهایی هستند که همه می گویند زیبا هستند، شما هم موافقید ولی همین. مثل بارسلون و نیویورک
6- شهرهایی که خیلی دوستشان داشته اید ولی الان دیگر فقط یک خاطره اند. مثل زنهایی که زمانی عاشقشان بودید، هنوز هم قطره اشکی یا لبخندی یادشان را همراهی می کند ولی می دانید دوباره عاشقشان نمیشوید. مثل رم و بروکسل و اصفهان
7- شهرهایی هستند که هویت آدم را شکل میدهند. باقی شهرها را با آنها می سنجید و دنیا قبل و بعد از دیدنشان فرق میکند. مثل آن یکی دو زنی که همچنان عاشقشان هستید و هنوز هر زنی را که می بینید میگویید لبش از فلانی زشتتر است یا قدش کوتاهتر از بهمانی است. تا سالها این شهر برای من فقط پاریس بود ولی الان دو-سه سال است واشینگتن هم جایش را باز کرده.
8- یک شهراست که توی کوچه هایش دوچرخه سواری یاد گرفتید، اولین قهوه تان را خوردید یا عزیزی را از دست دادید. مثل مادر بی رقیب است. اصلاً نمی توانید به چشم زنهای دیگر نگاهش کنید، جزئی از شماست و حتی اگر-مثلاً- غرغرو و زشت باشد عزیز است. و تهران من چنین شهریست...


"Que m'importe que tu sois sage?
Sois belle! Et sois triste!..." -Baudelaire

۱۳۹۴ آبان ۲۱, پنجشنبه

فیلم متوسط یک فیلمساز استثنایی

1- جعفر پناهی فیلمساز بی نظیری است چون می تواند در عین داستانگویی واقعگرا بماند. از بادکنک سفید تا آینه و طلای سرخ، همه شاهکارهایی هستند که بدون اینکه کسالت بار باشند، ریتم طبیعی دارند. حتی "این یک فیلم نیست" که بیشتر بیانیه ای اعتراضی است، جذاب و پر کشش است.
2- تاکسی این وسط بلاتکلیف است. نه فیلم فیلم است (دکوپاژ و بازیگر و تدوین)، نه کاملاً واقع گرا (نابازیگر و بدون داستان). گاهی اینست و گاهی آن. گاهی دوربین بازیگر را دنبال میکند یا از یک نما کات میشود به نمای دیگر،عین یک فیلم حرفه ای ، گاهی هم به بهانه واقع گرایی،فیلم کند میشود و دکوپاژها شلخته. چعفر پناهی با آن بازیهای درخشانی که از آیدا و مینا محمدخانی می گرفت، حالا با بازیهای تصنعی و آن زجه های ساختگی زنی که شوهرش تصادف کرده، اصلاً شبیه جعفر پناهی نیست. شبیه کیارستمی فیلم 10 هم نیست، چون شخصیتها نوشته شده اند و قرار است برای ما در مورد سانسور داستانی بگویند، نه اینکه جلوی دوربین زندگی کنند. تنها استثنا نسرین ستوده است که به همان شکل طبیعی هم بازی میکند و هم خودش است و حرفهایی را میزند که پناهی می خواهد. در نهایت من با کسانی موافقم که میگویند این فیلم خرس طلای برلین را گرفت نه چون "فیلم خوبی" بود، بلکه چون شکواییه ای دردآلود از "یک فیلمساز خوب" بود.
3- نمی دانم تماشاچیان خارجی چقدرمی توانند با این ارتباط برقرار کنند ولی شاید بهترین جزء این فیلم تصویر تهران، این شهر بی قواره دوست داشتنی باشد...و آدم دلش کنده میشد با تاکسی که در خیابان طالقانی از سر ولیعصرحرکت کرد و با خاطره "فیلمی" که همه فیلمهای روز دنیا را داشت. البته لذت از اینکه همه خارجیها از راه گرفتن "پژو آردی"  از تاکسی پناهی خنده شان گرفت. منظره ای که ما در تهران به آن عادت داریم!
4- از زیرنویس خوب و حرفه ای فیلم انصافاً نمیشود گذشت: آنجا که خانم مسنی در مورد پناهی می گوید "نوبرش رو آورده" و من در ترس بودم از اینکه مترجم به جای این چه می خواهد بگوید.... "!He is a moron". ای ول!

۱۳۹۴ آبان ۷, پنجشنبه

من نظر می دهم پس هستم!

خانم مهندسی در صفحه فیسبوکش نوشته "امروز طراحی پل جدید روی رودخانه فلان حسابی کلافه ام کرد. این شرکت ما هم پروژه های در پیت قبول میکند." ملت زیرش کامنت می گذارند "شما مهندسها پول الکی می گیرید. خوبه کمی کار کنید." یا "خسته نباشی خانم خوشگل. به این فکر کن که چه قدر آدمها روی پل راه خواهند رفت و به تو درود خواهند فرستاد." سومی: "باعث افتخار ایران و ایرانی هستی." الی آخر.  یا خدا نکند گلشیفته بیچاره آخرین عکسش روی جلد فلان مجله را پست کند. همه جور بحث سیاسی-فرهنگی-اقتصادی در مورد خودش، شوهر نداشته اش و پدر بیچاره اش زیر آن پیدا میشود (عکس دو هزار لایک دارد و چهار هزار و هشتصد و نود و دو کامنت!). مانده ام این شهوت حرف زدن و نظر دادن از کجا می آید. فقط هم مال فیسبوک نیست: یادم می آید توی تاکسی و حتی سر کار چه عذابی می کشیدم از اینکه در بحثهایی شرکت کنم که هیچ ربطی به من نداشت و انگار فقط شروع میشد چون مردم سکوت برایشان غیر قابل تحمل بود (البته گاهی مجبور بودم با راننده حرف بزنم که خوابش نبرد!). همه هم همه چیز دان! همه متخصص همه رشته! چنان در باره امنیت سایبری مزخرف می بافتند که گویی خود گوگل هستند! دوستان من! ما همه چیز را نمی دانیم، در مورد همه چیز هم لازم نیست نظر بدهیم! آن خانم دکتر به خدا کارش را از ما بهتر بلد است و نیازی به راهنمایی ندارد! آن هم که بچه اش را گذاشته مدرسه فلان، احتمالاً قبلش تحقیقاتش را کرده، وگرنه از ما میپرسید مدرسه خوب سراغ ندارید؟ حرف نزده عزیزترید به مولا!

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

در سایه عشق راه برو...

1-      نفوذی (Inside Man) فیلم بسیار جذابیست. اگر ژانر سرقت (heist) دوست داشته باشید، نقشه دزدی این فیلم (غیر از چند سوتی کوچک) یکی از بهترین سرقتهایی است که سینما روایت کرده و شاید فقط بتوان آنرا با اوشن ها مقایسه کرد.
2-      با اینحال بیشترین قوت فیلم به نظر من این نیست که سرقت آن خوب طراحی شده و روایت می شود. فیلم زیر این داستان روایت اسپایک لی از تنوع نژادی و فرهنگی جامعه امریکا به خصوص نیویورک است. آنجا که صدایی از داخل بانک شنیده می شود که به زبانی نامفهوم صحبت می کند و کاراگاه فریزر (دنزل واشنگتن) می گوید صدا را از بلندگو پخش کنند تا ببینند کسی می فهمد به چه زبانی است چون اینجا نیویورک است و حتماً هات داگ فروش سرکوچه یا کسی دیگر پیدا میشود که این زبان را بلد باشد! و همینطور هم هست: کارگر ساختمانی که حتی یک کلمه از حرفها را نمی فهمد ولی می داند زبانش آلبانیایی است چون زن سابقش که دقش داده آلبانیایی بوده! باز نگاه کنید به دیالوگ فریزر با پلیس سیاه پوست که از او می خواهد بدون اینکه از اصطلاحات نژادپرستانه استفاده کند شرح درگیریش با یک سیاه پوست را بگوید، یا مرد هندو که از پلیسی که به او به خاطر عمامه اش گفته عرب شاکی است و غیره.
3-      ولی مهمترین نشانه این منظور اسپایک لی انتخاب موسیقی فیلم دیل سه (از قلب) برای تیتراژ فیلم است. در ظاهر این موسیقی هیچ ربطی به فیلم ندارد: نه سارقین و نه بانک و پلیس و غیره ربطی به هند و این فیلم رمانتیک بالیوود پیدا نمی کنند. تنها شخصیت هندی فیلم مرد سیکی است که نقش فرعی (یک کارمند بانک) دارد. اسپایک لی در مصاحبه ای گفته که سر کلاس دانشگاه یکی از دانشجویان این فیلم را بهش معرفی کرده و او از آن موقع در فکر استفاده از این موسیقی بوده. ولی به نظر من تصادفی نیست که این موسیقی در ابتدا و انتهای فیلمی ظاهر می شود که ظاهراً ربط مستقیمی به هند ندارد: این جلب توجه به اینکه این فیلم فقط در مورد سیاهپوستان نیست بلکه گونه گونی نژادی و فرهنگی امریکا را ترسیم می کند.
4-      موسیقی دیل سه (چایا چایا) خیلی خوب روی تیتراژ می نشیند ولی اجرای اصل فیلم (از رقص شاهرخ خان و آب و رنگ بالیوودی آن که بگذریم) شاید حتی از این نسخه رپ شده اسپایک لی هم بهتر باشد (به خصوص به هماهنگی با صدای قطار و ریتم حرکت آن دقت کنید). قسمتی از شعر که ترجیع بند آنست یعنی "همینطور راه برو" ولی شعر قبل از آن شرح داده که این "راه رفتن در سایه عشق" است.

5-      فیلم را روی موبایل و در پروازی به لس آنجلس دیدم. پرواز تمام شد و من نتوانستم فیلم را تمام کنم. تمام مدت در خماری پایان داستان ماندم ولی در برگشت تنها فیلمی که از لیست حذف شده بود، همین بود! دردسرتان ندهم که آخر دیدن این فیلم چهار روز طول کشید!

۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه

آخرین هماغوشی

 می گویند بهار زیباست و نو شدن طبیعت است. می گویند نوروز تازه شدن دلهاست و فصل روییدن است و از این حرفها که همه قاعدتاً درست است چون "می گویند". ولی من کنج دلم این سفیدی بی انتها جا خوش کرده. این لذت زل زدن به برف با یک لیوان چای داغ، اینکه صبح بیدار شوم با برفی که از دوساعت پیش ناغافل شروع کرده به باریدن و هنوز هیچ نشده همه جا را پوشانده، و اینکه با تو در برف راه بروم و نترسم از خیس شدن و از سرد شدن و تو بگویی بمان تا آب شود... با اینحال بهار می آید، صدای پایش را یک هفته است می شنوم. زمستان آخرین جلوه گریش را همین دیروز کرد و از پس این برف سهمگینی که آمد، ناله های ملکه برفی گوش فلک را کر می کرد که نه در احتضار، که در بستر آخرین هماغوشی اش بود، و نه از تسلیم، که از اوج لذت گفت... "تا بمانید در حسرت بازگشت من!"

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

امشاسپندان جهان متحد شوید!

بنده خیلی به سنن و عقاید ایرانی احترام میگذارم و خیلی هم با آنها حال می کنم. هر جای دنیا هم که رفته ام از آداب کشورم و خوبی هایش نمونه ای برده ام. ولی سرنا را از سر گشادش نمی شود زد. اگر یلدا عزیز است و چهارشنبه سوری را سالهاست مردم علی رغم مشکلات جشن میگیرند، به خاطر اینست که این مناسبتها جای خودشان را (به هر دلیل و شکلی) در فرهنگ مردم باز کرده اند. همانطور که نمیشود یک روز ناگهان تصمیم بگیریم عید نوروز را سه روز جابه جا کنیم، نمی شود چشممان را باز کنیم و ناگهان بگوییم اصلاً به جای ولنتاین سپندارمذگان! حالا این جانشین برحق ولنتاین، مراسمش چیست، کدام مغازه کادوهایش را می فروشد، چند نفر از وجودش خبر دارند، اصلاً کدام روز است (این آخری خیلی بامزه است که جشنی که اسمش اسفند است را انداخته اند بهمن که لابد تا ملت از تب و تاب ولنتاین و عشق و عاشقی نیفتاده اند جشن بگیرند!) کل فرهنگسازی (!) اش هم می شود یک سری فعالیت مجازی با عکسهای کلیشه ای از پاسارگاد و تخت جمشید و دختر تپلی ابرو پیوسته که یکی از سربازهای هخامنشی (که اخیراً از روی نقش برجسته های تخت جمشید مرخصی آمده) بغلش کرده! فرهنگ (چه خوشمان بیاید و چه نه) از کسی دستور نمی گیرد: نه از فلان وزارتخانه و نه از فلان صفحه فیس بوکی!

۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه

مثل آب روان، مثل فرهادی


1- دو روز و یک شب  یکی از بهترین فیلمهای اجتماعی است که دیده ام. فیلم بدون اینکه سطحی و شعاری شود، تلاشهای ساندرا (ماریون کوتیار) را روایت می کند که در عین ناامیدی سعی می کند شغلش را نگه دارد. او که با افسردگی دست و پنجه نرم می کند، در عین حال حاضر نیست از کرامت انسانی خودش و دیگران چشم بپوشد. برای دیگران هم موقعیت دشواری است: آنها باید برای اینکه با از دست دادن شغل ساندرا مخالفت کنند، از اضافه حقوق خودشان چشم بپوشند یا حتی با خطر اخراج روبرو شوند. سوال اخلاقی فیلم هم بسیار چند لایه است: چه میزان از نیاز فردی می تواند نه گفتن به ساندرا را توجیه کند و فرد به عنوان عضوی از یک جامعه رای دهنده (قرار است برای ماندن ساندرا رای گیری شود) چه میزان تعهد اجتماعی دارد؟ واکنشهای دفاعی افراد هم جالب است و از توسل به خشونت تا توجیه اینکه "من فقط یک رای دارم و اگر بقیه رای ندهند تاثیری ندارد" متغیر است. در انتها آنچه ساندرا به دست می آورد از شغلش مهمتر است: او عشق همسرش، امید به آینده و شوق انسانی جنگیدن برای یک هدف را به دست می آورد.

2- اگر نمی دانستم کارگردان فیلم چه کسی (چه کسانی در واقع!) است می توانستم قسم بخورم این فیلم را اصغر فرهادی ساخته است. فیلم همان روایت بی تکلف و شیرین "گذشته" را دارد و به اندازه "چهارشنبه سوری" چند لایه و عمیق و از نظر اخلاقی درگیر کننده است، در عین حال به اندازه "درباره الی" در روانکاوی شخصیتهایش موشکاف است.  
3- تا دیروز فکر می کردم اسکار امسال برای بازیگران زن گزینه دندانگیری ندارد. فلیسیتی جونز (تئوری همه چیز) پاسیو است، جولین مور را گرچه کلاً دوست دارم در "هنوز آلیس" نمی پسندم، روزاموند پایک بسیار نقش خوبی بازی کرده ولی با این بی اعتنایی عجیب اسکار به فیلم دیوید فینچر (دختر فراری) امید زیادی به آن نمی رود، البته ریس ویترسپون (وحشی) را ندیدم. ولی ماریون کوتیار یک تنه، نود دقیقه ساندرای افسرده، بی پناه و مغرور را زندگی میکند. ماریون کوتیار که قبلاً برای باز آفرینی زندگی ادیت پیاف اسکار را برده است، اینبار گزینه اول من برای اسکار دومش است.