مثل يه رگه گرما بود. مثل اميد بود. شايد اتفاقي از اين بي اهميتتر نمي شد بيفته. شايد كلش يه تصادف يك در ميليون خيلي ساده بود. فقط وقتي اونروز صبح ساعت 6 و ربع كه هنوز هوا نيمه تاريك بود، سر كوچه از يه باروني كه توش رو نمي ديدم صداي گرم مردونه اي كه قطعاً نا آشنا بود گفت "صبح شما بخير" حس كردم بدم نمياد چند سال ديگه زندگي كنم.
سولژنيتسين (بخش سرطان) مي گه (نقل به مضمون) "اونجا نوشته بود يك مرد خبيث توي چشمهاي ميمون [در باغ وحش موسكوي زمان خروشچف] توتون ريخت و باعث مرگش شد. فقط همين. بدون هيچ صفت اضافه اي. ننوشته بود كه آن مرد دشمن خلق بود يا از عوامل استكبار. فقط نوشته بود يك مرد خبيث." اون مرد هم فقط گفت "صبح شما بخير". بدون يه حرف كم و زياد.
*****
بعضيهاتون گله كردين كه زلزله ديگه بسه. باشه. زندگي ادامه دارد... فقط يادم نمي ره كه تو مصاحبه هايي كه تو بيمارستانهاي تهران كرديم يكي از آسيب ديده ها به بچه ها گفته بود مادري رو بعد از پنج روز از زير خاك در آوردن كه بچه اش تمام مدت تو بغلش آروم آروم جون داده بود و اون هيچ كاري نتونسته بود بكنه. دختر ديگه اي بود كه گفت تنها كسي كه تو ساعتهاي اول به دادش رسيده و از زير آوار نجاتش داده پسر همسايه بوده ...
زلزله بسه؟ باشه فقط يكي از استادا كه از بم اومد داشت مي گفت با تمام وجودم لمس كردم كه "جهان سومي بودن" يعني چي.
بسه؟ امروز يكي مي گفت كه اگه چاه هست چشم هم هست...
اگه هنوز تصميم دارين اينجا بمونين لااقل اين رو ببينين.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: