۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

و باز هم باد


دلتنگی هایم را به تو می سپارم،
که دست باد موهایت را شانه می کند.
از روزهایی که خیره به تو در یاد تو بودم،
و از روزهایی که خیره به تو در راه بودم،
و از فردایی که دیگر تو را نخواهم دید....
چقدر ساعت ظالم است،
و اسیر ظلم خویش....
که لحظه ای آرام ندارد از این چرخه تکرار.
دلتنگیهایم را به تو می سپارم،
که اینجا می مانی آنگاه که باد،
 ما را با خود می بَرَد،
به هر کجا که می خواهد.
ولی می دانم می دانم:
طولی نخواهد کشید،
که باد،
دلتنگیهایم را از سر شاخه های تو خواهد چید،
و با خود به همه جا خواهد برد،
و باز هم باد،
ما را با خود خواهد برد...