۱۳۸۳ مرداد ۸, پنجشنبه

اين يادداشت را بين كاغذهايم پيدا كردم. پشت مقاله اي كه زماني داشتم مي نوشتم. برايم عزيز است چون در لابلاي آن خاطره سفرم به قاهره، با ردپاي يك دوست گم شده هست. دوست گم شده اي كه امروز دوباره پيدايش كردم: هم در جهان واقعي و هم در اين يادداشت...
*****
فكر مي كنم اول سري به خشكشويي بزنم و بعد برگردم تا آخرين صفحه را تصحيح كنم. خشكشويي ساعت 4.5 مي بندد و من تا 9-8 بايد با اين مقاله سر و كله بزنم. سوئيچ را كه بر مي دارم تلفن زنگ مي زند. "بله، بله. مي شناسم. اختيار دارين. حتماً. زنگ مي زنم ببينم وقت داره يا نه. بهتون زنگ مي زنم. خداحافظ." روي تقويم يادداشت مي كنم: "تماس با ...". بايد عجله كنم. خشكشويي مي بندد و من كله صبح پرواز دارم.
*****
فرودگاه خلوت است. خيلي خلوتتر از هميشه. هيچ كس توي صف نمي زند. هيچ ازدحامي نيست. اين بالا با يك فنجان قهوه نشسته ام -كه بهانه است- و چشم دوخته ام به مردمي كه مي آيند و همه جور آدمي بينشان هست. فكر مي كنم بايد به محض رسيدن ايميل بزنم. طبق معمول در آخرين لحظه يادم رفته اين يا آن سفارش را بكنم. عجيب است كه فقط يك ساعت خوابيده ام ولي سرحالم. مردي دختر 22-23 ساله اش را در آغوش گرفته و تاب مي دهد. مرد مغموم است. دختر لبخند مي زند ولي معلوم نيست از آغوش پدر احساس رضايت مي كند يا چيز ديگر. پسر جواني سراغ دوستانش مي آيد: "22 كيلو اضافه بار داشتم." عازم كاناداست. براي هميشه شايد. فكر مي كنم چند نفر را اينجا بدرقه كرده ام. چند بار با هم اضافه بار حساب كرده ايم. چند بار پشت همين ميزها عكس انداخته ايم و الكي خنديده ايم. مرد چاقي با موبايلش حرف مي زند. لبخند مي زند. شبيه تاجرهاست. شايد خبر معامله شيريني بهش داده اند. يا شايد حرفهاي شيريني بدرقه راهش كرده اند.
وقتي به خودم مي آيم مي بينم داشتم به مشكل دوستم فكر مي كردم. ديروز كه برايم تعريف كرد كلي نگران شدم. الان داشتم نقشه مي كشيدم كه وقتي برگشتم چطور حلش كنم. با چه كساني و چطور حرف بزنم. يك تصميم جدي مي گيرم. اين چند روز پشت سرم را نگاه نكنم. اصلاً اصلاً اصلاً. از اين فكر گرماي مطبوعي سراپايم را مي گيرد. احساس آزادي مي كنم. مي خوانم "تفال، با دفترچه راهنماي فارسي..." يادم باشد وقتي رسيدم نمايندگي روونتا را پيدا كنم. روز سوم شايد. باز هم به دوستم فكر مي كنم. دختركي مثل ابر بهار گريه مي كند. هرچه مادرش در آغوشش مي كشد فايده اي ندارد. پسر و دختر جواني دست در دست هم راه مي روند. وداع شايد يا فرصتي كه وداع ديگري فراهم كرده؟ نمي دانم.
يادداشتهايم را آورده ام. براي 5 ساعت انتظار در فرودگاه دوبي. آماده شده ام كه يك كار نيمه تمام را تمام كنم. همين مقاله اي كه دستم است. تمرينهاي كلاسم هست. و متني كه بايد بخوانم... چشمهايم را مي بندم. باز تكرار مي كنم نبايد نگران باشم. مشكل دوستم را هم وقتي بر گشتم حل مي كنم. الان هيچ مسئوليتي ندارم. گرماي مطبوعي سراپايم را مي گيرد. احساس آزادي مي كنم. خوشحالم كه چيزهاي زيادي هست كه وقتي به آنها فكر نمي كنم اين احساس به سراغم مي آيد...

سيزدهم مهر هشتاد و دو، ساعت 2:45 بامداد، فرودگاه مهر آباد.

۱۳۸۳ مرداد ۶, سه‌شنبه

دايناسور
 
اصلاً مثل كبوتر نيست. خيالت. مثل شاهين و عقاب هم نيست. "تيرانوسوروس ركس" بيشتر برازنده است. به خيالي كه به آني مي آيد. درست مثل دايناسور پارك ژوراسيك. در خواب. ميان آسمان. سرش ناگهان ديوار را سوراخ مي كند و صداي نفسش همه جا را پر مي كند. و آرواره هايي كه صداي خرد شدن قفسه سينه از ميانشان مي آيد. اصلاً مثل كبوتر نيست. يك جمله بي قرارش مي كند اين موجود سركش را. نقل قولي، عكسي، رد شدن از مقابل كوچه اي. مثل شاهين و عقاب هم نيست. وقار و آرامش نمي داند. مي آيد تا بدرد. تا پاره پاره كند. با اشاره محوي. جمله اي كه از خلالش شايد بتوان ردي جست از كسي. "تيرانوسوروس ركس" بيشتر برازنده است. به خيالي كه به آني مي آيد....

۱۳۸۳ تیر ۲۹, دوشنبه

ايليا، وبلاگ نويس جوان!


 
جوون ترين وبلاگ نويس دنيا تو وبلاگش خاطرات روزانه اش رو از بدو تولد شرح ميده. "بعضي پسرا نمي تونن صبر كنن. قبل از اينكه پا شون به زمين برسه شروع مي كنن به بيان افكارشون." از نوشته هاي خاله انتصابي ايليا در معرفي وبلاگش! خوب كاري مي كنن اون بعضي پسرا! پس چهارتا هورا به افتخار فربد، ماندانا و ايليا!

۱۳۸۳ تیر ۲۳, سه‌شنبه

ببينيد: اگه نوشته هاي امروز يه كم به نظرتون پرت و پلا مياد سخت نگيرين. اگه دقيق بخوام بگم از پنج تا نوشته زير 50% خواننده ها فقط منظور يكي رو كامل مي فهمن. اگه منظور دو تا رو فهميدين جزو يه اقليت بيست درصدي هستين. اگه سه تا رو كامل فهميدين ...بهم زنگ بزن! كارت دارم!
*****
با خودمون چي كار مي كنيم؟ با چيزهايي كه جمع مي كنيم، خاطراتي كه بهشون دل مي بنديم و خوب مي دونيم از همشون بايد جدا بشيم. امروز نشد فردا، سال بعد، ده سال بعد... چرا يه تكه كاغذ يا يه عكس رو نگه مي داريم؟ چرا وقتي ميدونيم يه روز از همه چيز بايد جدا بشيم و همه اينها جز اسباب دل شكستگي و دلتنگي نيستن؟ چرا از يه لباس كه كهنه ميشه و مي پوسه خوشمون مياد؟ چرا دوست مي داريم؟ چرا بچه دار مي شيم؟ اينها رو امروز توي چشماي تو ديدم ...
چاره اي نيست. ما به همين دلبستگيها زنده ايم. حتي كسايي كه از دنيا مي برن به تعداد دلبستگيهاي بريده شده دل خوشن. پس با اين غم شيرين بسازيم. شيرينيش رو پيدا كنيم. بگذاريم برامون خاطره زيبايي باشه كه قدرش رو مي دونيم. اگه دوستيه كه از دست داديم به "بودنش" چنگ بزنيم. اگه بازييه كه باختيم "بازي كردنش" رو به ياد بياريم. اگه گلدونيه كه شكسته نقش روش رو به خاطر بياريم. و يادمون باشه اينها رو جمع كرديم كه از دست بديم. و يادمون باشه داريم دل مي بازيم كه دلمون بشكنه. ولي از بزرگترين بازنده تاريخ به ياد داشته باشيم كه "...حتي پست ترين گدايان اشياي حقير اضافه اي دارند. چيزهاي غير ضروري را از انسان بگيريد، زندگيش به پستي زندگي حيوانات خواهد بود." (شاه لير)
*****
پيامهاي شخصي
ببين! اگه اونروز گفتم اين حرف رو نزن براي همين بود. الان يه هفته است دستم به نوشتن نميره. هي با خودم مي گم نكنه اين حرفي كه مي خوام بزنم "بودار" باشه، يا ازش برداشت خاصي بشه. از شانس من هم هرچي تو اين مدت به ذهنم رسيده قابل تفسير بوده(يا من اينقدر سخت گير شدم كه هي به خودم گير ميدم! مثل اون يارو كه بهش گفتن اگه مي خواي پولدار بشي بايد بري توي فلان چشمه ولي ياد ميمون زرد نيفتي. رفت و اومد گفت اگه تو اين شرط رو نميگذاشتي من تا آخر عمرم هم ياد ميمون زرد نمي افتادم!). من خيلي خاطرت رو مي خوام. پس تو هم الكي گير نده. خوب؟
*****
سلام باباي سام!
ديدين داشت يادم مي رفت؟ فرشيد كه يادتون هست؟ اسمش هنوز اين بغل هست ولي ديگه نمي نويسه. خلاصه اينكه پدر شده. هر كي دستش ميرسه بهش تبريك بگه!
*****
نظرم عوض شد: برات ميميرم چون برام تب كردي!
كم كم دارم از خودم مي ترسم. آخه اگه كسي هميشه خوابهاش تعبير بشه يا ديوونه است يا امامزاده. چون دومي نيستم ...
*****
تا حالا نديدين يكي زبونش بگيره؟ خوب مي گيره ديگه!